Thursday, January 29, 2009

صبح روبروی آینه بین رژگونه و کرم و صورت خیس داشتم با مامان حرف میزدم که گفت : یادته خواب دیدی که مرگ مردی ۳۰ و چند ساله است که هیچکس نمیدونه او مرگه به جز تو ؟  
یادم بود . اما نگفتم که خوب حالا بعد از دوتا فوت و خبر  یک مریض سرطانی چرا خوابی که باید تعبیر میشد این بود نه خواب دیشبم که خواب دیدم تو اتاقش هستم . 
بعد از ظهر سر کار . صدای داد و فریاد زن و شوهری که توی اتاق بودند تنها چیزی که به ذهن من میومد این بود که طلاق هم برای خودش کاملا موضوعی است برای فکر کردن.  
مرد با پلیور قرمز کمی لهجه ترکی جلوی کلاس با حرارت هر چه تمام تر حرف میزنه و ذهن خسته و بازیگوش من یک خط درمیون گوش میده که این چی داره میگه . 
شاید هم خوابم تعبیر شد.  .