Tuesday, February 24, 2009

نشست روی لبه تخت پرسید که میتونه قرصها رو نگاه کنه . جعبه قرص صورتی رنگ و گرفت دستش و گفت که اینها خیلی قوین برای تو . من به پشت دراز کشیده بودم خیره به سقف گفتم امروز حسودیم شد به مردی که وسط کویر کاروانسرا زده و دنیا رو ول کرده رفته نشسته اونجا با چندتا شتر و بز . پرسید اینها رو کی تجویز کرده؟ جواب دادم فکرش و بکن تو حاضری بزاری اینجوری بری؟ خیره به شمعهای روبروش گفت فکر کنم بهتره دکترت و عوض کنی . من هنوز به مرد وسط کویر فکر میکردم .