کنار میز که ایستاد برای برداشتن تلفنش از پشت شبیه به تو بود . شاید اما همه مردها از پشت شبیه همن .
تصویر تو در ذهن من تصویر تو نیست . فرداهای رفتن تو ست و ته مانده من روی زمین حمام یا آشپزخونه یا توی کمد وقتی که از شدت هق هق تکون نمیتونستم بخورم .
تصویر من در ذهن مرد احتملا چیزی است بین سر انگشتهای رنگی تو پیچ و تاب انگشتهاش .
من سکوت میکنم . بازی احمقانه ایست . او فکر میکند که برنده از میدان جنگ من بیرون رفته . من اما همه پروانه ها رو تو تمام اون فرداها قربانی کردم باور کن .
اینجا تصویری باقی نمونده برای آویزون شدن . برای هیچکس .