Saturday, February 28, 2009

تصویر من تو ذهن تو حک شده با گردن بند چوبی . نه با گوشواره های طلایی که باهم خیریدم نه انگشتر فیروزه نه با سرویس مادرت نه با گردنبند مروارید که خودت انتخاب کردی . تو ذهن تو تصویر من با گردن بند چوبی قهوه ای حک شده . 
کنار میز که ایستاد برای برداشتن تلفنش از پشت شبیه به تو بود . شاید اما همه مردها از پشت شبیه همن . 
تصویر تو در ذهن من تصویر تو نیست . فرداهای رفتن تو ست و ته مانده من روی زمین حمام یا آشپزخونه یا توی کمد وقتی که از شدت هق هق تکون نمیتونستم بخورم . 

تصویر من در ذهن مرد احتملا چیزی است  بین سر انگشتهای رنگی تو پیچ و تاب انگشتهاش . 

من سکوت میکنم . بازی احمقانه ایست . او فکر میکند که برنده از میدان جنگ من بیرون رفته . من اما همه پروانه ها رو تو تمام اون فرداها قربانی کردم باور کن . 
اینجا تصویری باقی نمونده برای آویزون شدن . برای هیچکس .