Tuesday, March 31, 2009
Sunday, March 29, 2009
اینکه تو با این پسره حال میکردی همچین هم عجیب نیست . تو بگو بخاطر آهنگهاش .من میگم برای این که بی شباهت هم نیست بهت . اینکه من نصفه شب بجای اینکه بشینم درس بخونم دارم عکسهای ملت و نگاه میکنم و به این فکر میکنم که چقدر شبیه اید شماها باهم هم فقط از این میاد که احتمالا خر مغزم و گاز گرفته چون آدم سالم از این کارها نمیکنه .
برات اسم گذاشته . بهت میگه هامون . راست میگه . من این همه سال این همه شباهت و ندیده بودم ولی خوب در واقع من تو طول تمام اون سالها خیلی چیزها رو ندیده بودم . .
Friday, March 27, 2009
من که حواسم به زن و کفشهای پاشنه دارش نبود من حواسم پی کسی بود که داشت صدام میکرد . زن اما میخواست که حرف بزنه از کفش تا شوهری که ترکش کرده تا دختر ۱۲ ساله اش . نمیشه گوش نکرد به زن ۳۵ ساله ای که از پشت مژه های ریمل زده اش دوتا چشم براق بهت خیره شده که گله میکنه که هیچ مردی نگاهش نمیکنه . نمیشه گوش نکرد به زن وقتی که دستگاه و روی کمرش و میکشی و تو به کلی فاصله فکر میکنی و او گله میکنه و تو با خودت میگی که زن زیباست که این زن زیباست .
من حواسم بود اما به مریضهایی که اضافه شده بودند و مردی که زیر دستم نشسته بود . باخودم فکر میکردم که کاش بیشتر کتاب میخوند تا میشد بهش گفت که مرد شبیه تمام شخصیتهای موراکامی میمونه . پوست مرد زیر دستگاه به سرخی میزد که شروع کرد حرف زدن . از غده ای توی دلش که به قول خودش صورتش را شبیه غول کرده بود . مرد اما شبیه تمام قصه های موراکامی بود نه غول توی قصه ها . من حرفی نزدم . حرفی نباید زد . وقتی که حواست هست پوست زیر دستت داره به قرمزی میره دیگه حرفی برای زدن نمیمونه . .
Thursday, March 26, 2009
یک سیب و بندازی بالا هزار تا چرخ میخوره تا باید پایین . این و من نمیگم همون آدمهای مزخرفی میگن که وقتی دردت اومده میگن کاره زندگیه یا وقتی که تنهایی داره دیوانه ات میکنه میگن حتما آماده نیستی بری تو رابطه . گاهی شت هپنس گاهی میمونی که آقا الان برم بیرون هیچکی دردش نمیاد . اصلا بهتره ولی نمیری چون دیوانه ای . چون فکر میکنی که دنیا هنوز جای خوبیه بعد اگه هر بار فکر کردی ممکنه بزنه به سرت بزاری بری که هیچوقت دوباره اونجوری بی تابی نمیکنی.
پس وای میستی اصلا هم مهم نیست که این کارت چقدر میتونه احمقانه باشه شاید هم نه . میبینی گاهی این مرزهها بد به جون هم میوفتن.
Tuesday, March 24, 2009
Wednesday, March 18, 2009
میدونی خیلی چیزها تو زندگی عادلانه نیست این یک قانونه . من همیشه دلم میخواست که خواهر داشتم یعنی از اون موقعی که از مبل سورمه ای آویزون شدم تا دستم و بکشم رو شکم ورم کرده مامان دلم میخواست که بجای سعید اون تو یک دختر بود . حتی سر راستین هم دلم میخواست که بچه دختر میشد . اما حالا که تو هستی ... در واقع اونقدر احساس نمیکنم که هستی . امروز کنار آتیشها چهارشنبه سوری روی زمین نشسته بودم و راستین از سر و کولم بالا میرفت وقتی بغلش کردم که از روی آتیش بپره به این فکر کردم که سهم من از راستین تمام لحظه های بودنش بوده . لحظه ای که بدنیا اومد . عوض کردن دایپرش . راه رفتنش . حرف زدنش . مدرسه رفتنش . عیدها کریسمس ها مسافرتها اسباب بازی ها . سهم من از تو فقط یک عکسه و شنیدن صدای گریه ات وقتی با بابا حرف میزنم . اما همون اندازه که راستین برادرمه تو هم خواهرمی . شاید هم نه . اینکه من و راستین یک مادر و قسمت میکنیم و من و تو یک پدر رو تمام ماجرا باشه . اما این اصلا عادلانه نیست و اصلا هم مهم نیست که این یک قانونه .
Monday, March 16, 2009
مشغول شستن یک خروار ظرف باقی مونده از ناهارم . در خونه رو باز گذاشتم که ببینمش . توی حیاط از درخت میاد پایین میره سراغ نوه صاحب خونه که تو چمن ها وایستاده و داره گریه میکنه دستش میکشه میبرتش زیر گریپفوروتها میگه لیمو میخوای؟ بعد میدوه میاد تو دامن من و میکشه میگه :
You know she is all pink and sparkley from her head to toe
میگم خوب اینکه خوبه که میگه
well, did I say its bad? its just pink really pink even her shoes are pink and she has this thing in her hair its pink too.
Saturday, March 14, 2009
روز خوب یعنی صبح کله سحر حرف زدن با نیلوفر اون سر دنیا . بعدش از بین کلی کوه و جاده گذشتن که بشینی روبروی دخترک ریز نقش و بگی از همه چی بگی از شب دوشنبه و خورده شیشه ها از مامانی و مامان ... و بعد از پشت اون همه کوه برگردی بری سوپر مارکت ایرانی که انگار عید رفته نشسته وسطش که پره از ماهی و تخم مرغ رنگ کرده و خانمهای کپلی که قل میخورن لای این راه روهای تنگ و خریدن دوتا ماهی قزل الا. روز خوب یعنی بیای شکم این ماهی ها رو پر کنی بعد هم میز ناهار رو بچینی توی حیاط زیر درخت . بعد از ناهار هم مثل دوتا حاج آقای بازاری همون جا بخوابید . روز خوب یعنی رفتن و خرید کردن از اون خانم اسراییلی که پسرش هم فلسفه خوانده یعنی قهوه خوردن پیش رامین یعنی عود خریدن یعنی مست کردن توی بار خیلی کوچولو و خندیدن سر هر چیزی و رفتن تو نخ آقایی که کلاه سرشه . روز خوب یعنی جمعه فقط هم با شز! !
Thursday, March 12, 2009
روزانه
یک چند شبی هست که لج کرده هم کاری نمیکنه یا چنان پینک اتکی میگیره که هی من باید به خودم یاد آوری کنم که بابا همه چی خوبه بی خیال سر جدت یا چنان بی حال میشه که نمیتونم حتی ظرف غذا رو تو دستم نگه دارم . احتملا فشارم پایینه این و مامانی میگه . قدرت فکر کردن هم نیست یعنی رسما لیمیت داره از یک مدت که رد میشه هوا نمیرسه به مغز عزیز . شیرین میگه مال جیغ جیغ کردن اون شبه . شاید هم خسته ام .
منتظر شهرزادم . تو این فاصله ملافه ها رو عوض میکنم دست شویی و میشورم ظرف ها رو هم . با خودم فکر میکنم که انگار مدام باید دستم بند باشه اینجوری بهتره . اینجوری برای همه بهتره . .
از سر کار که داشتم بر میگشتم خونه به این فکر میکردم که رسما منتظر هیچ تلفن تکست مسیج یا حتی ایمیل هیچکس نیستم . . میلی باکس هم هر ده دقیقه لبریز میشه از ایمیل های کمپین .
یادم باشه زنگ بزنم به بابام .
Monday, March 9, 2009
هنوز خونه بوی سبزی سرخ کرده میده . هنوز روی میز ظرف کوکوسبزی و با ماست خیار هست . زمین اتاق پره از خوده شیشه تمام حمام پره از خرده شیشه های رنگی گویا بین جیغ زدن های برو بیرون و پرت کردن ظرفها تکه ایش به پام هم گرفته . تنم میلرزه ولی نه از عصبانیت از سرما حسش هم نیست که بپرم از روی خرده شیشه ها تا پنجره رو ببندم .
تصویر من از دختر دانشجویی که صداش از یک جایی بالاتر نمیره و همیشه لبخند میزنه و بعد از مدرسه میره سبزی میخره خورد میکنه با موهای رنگ شده . تبدیل شده بود به یک موجود عصبانی که داشت فکر میکرد میتونه این کاسه تو سر مرد بشکنه ولی اگر بمیره چی؟ پس کاسه رو کوبوند زمین . تصویر من تصویر زن سلیطه ای بود که فقط چادر گل دار کم داشت . تصویر من حتی شبیه پدرم بود .
خونه هنوز بوی سبزی سرخ کرده میده .
Sunday, March 8, 2009
تا میرسم خونه میرم سراغ آشپزخونه خودم خوب میدونم که یک لحظه نشستن یعنی ساعتها ول گشتن و صدبار فیس بوک چک کردن و الواتی بی خود . پیشبند آبی پروانه دار و میبندم روی پیراهن چین دارم و میرم سراغ یخچال . فقسه به فقسه است که خالی میشه توی سطل آشغل و زیرش شسته میشه بعد هم که همه چی برق زد و آشغالها رو هم بردم بیرون . تمام شمعهای خونه رو روشن میکنم میرم توی نخ کتابی که باید تا سه شنبه شب تمام شه و تقریبا دویست صفحه ناقابلش هم باقی مونده تا همونجا خوابم میبره . بقیه شب هم چیزی نیست غیر از چند تماس متوالی به کشور هند که این اینترنت لامسب کار کنه و خوردن شام ایستاده کنار کنتر آشپزخونه و خوندن این کتاب که عمرا تمام بشه تا سه شنبه .
لازمه بگم حوصله ام سر رفته؟
Saturday, March 7, 2009
میدونم که خوابم ولی مدام چشمهام و باز میکنم و شب و شده و مردی روی تخت خوابیده با خودم تکرار میکنم که من خواب میبینم دوباره چشمهام و باز میکنم اما همچنان شب و توی اتاق خودمم به خودم میگم امکان نداره من الان چشمهام باز بود . من الان بیدار بودم پس امکان نداره این فقط یک خوابه مرد روی تخت بر میگرده طرفم حتی نمیدونم کیه باز به خودم میگم این فقط یک خوابه فقط سعی کن بیدار شی بیدار شو بیدار شو .
Tuesday, March 3, 2009
Sunday, March 1, 2009
من درس دارم . عینکم و در میارم که دورورم و نبینم . ستار باکس شلوغه به نسبت برای شب یک شنبه ساعت ۹ . پسر کنار دستیم هر از گاهی چیزی میگه و من که وقتی عینک نداشته باشم گوشهام هم درست کار نمیکنه جواب های سربالا میدم . میز روبرویی زن و مردی نشستن کامپیوتر زن جلوش بازه اما گریه میکنه مرد کنارش احساس خوبی به من نمیده . یکم جلو تر چند تا مرد شطرنج بازی میکنند منم دلم میخواد . مرد بازنده میگه : ببینید از اینجا میفهمید که من شطرنج باز نیستم چون مشروب نخوردم بعد از ظهر هم خوابیدم اما بازم باختم . پسر کنار دستیم میخنده من هم . چندتا میز اون ورتر دوتا آقای ایرانی دارن به نحو ضایعی با دوتا خانم امریکایی لاس میزنند من همیشه از تصویر مردهای ایرانی میانسال هیز چیزی توی دلم تکون میخوره . ارواح شکمم عینکم و هم در آوردم که نفهمم دورو ورم چه خبره که درس بخونم .
Subscribe to:
Posts (Atom)