Wednesday, March 18, 2009

میدونی خیلی چیزها تو زندگی عادلانه نیست این یک قانونه . من همیشه دلم میخواست که خواهر داشتم یعنی از اون موقعی که از مبل سورمه ای آویزون شدم تا دستم  و بکشم رو شکم ورم کرده مامان دلم میخواست که بجای سعید اون تو یک دختر بود . حتی سر راستین هم دلم میخواست که بچه دختر میشد . اما حالا که تو هستی ... در واقع اونقدر احساس نمیکنم که هستی . امروز کنار آتیشها چهارشنبه سوری روی زمین نشسته بودم و راستین از سر و کولم بالا میرفت وقتی بغلش کردم که از روی آتیش بپره به این فکر کردم که سهم من از راستین تمام لحظه های بودنش بوده . لحظه ای که بدنیا اومد . عوض کردن دایپرش . راه رفتنش . حرف زدنش . مدرسه رفتنش . عیدها کریسمس ها مسافرتها اسباب بازی ها . سهم من از تو فقط یک عکسه و شنیدن صدای گریه ات وقتی با بابا حرف میزنم . اما همون اندازه که راستین برادرمه تو هم خواهرمی . شاید هم نه . اینکه من و راستین یک مادر و قسمت میکنیم و من و تو یک پدر رو تمام ماجرا باشه . اما این اصلا عادلانه نیست و اصلا هم مهم نیست که این یک قانونه .