Monday, April 6, 2009

اون شب که کتاب از دست افتاد زمین باز شد رو صفحه اولش که با اون دست خط پر پیچ و خم نوشته بود :‌صفحه های خالی دارای نوشته های بسیاریست که با چشم دل میتوان خواند . عاشقتم . 
اون شب کتاب افتاد زیر تخت و من تا صبح گریه کردم . دل برداشتن کتاب از زیر تخت نبود برای چند روز متواری . تو این روزها که پر بود از این سوال مزخرف که چرا ؟ مهم نیست چرا چی . نمیشد رفت سراغ کتاب زیر تخت . سراغ دست خط مردی که احتمالا این چهار دیواری پره از چیزهایی که پشت سر جا گذاشته
دیشب که داشتم فکر میکردم این همه غصه رو کجا جا بدم هم گذشت . 
امروز صبح اما بین شستش یک کوه ظرف (‌به طور قطع من با اون حال خراب کاری به آشپزخونه نداشتم )‌و باز کردن پنجره و گرد گیری میز تلویزیون چشمم افتاد به کتاب زیر میز . 
صفحه اول کتاب و پاره کردم انداختم دور . کتاب و گذاشتم روی پاتختی. 
فکر کنم بسه پرسیدن این همه چرا .   .