Saturday, April 4, 2009
قبل از اینکه سفره هفت سین و جمع کنم برای ترانه خانم ایمیل میزنم که من و با خودش به هرات ببره . تو توی پنجره کوچیک از من میپرسی که چرا نمیترسم . مرد اما هیچی نمیگه جز اینکه من و قبل از رفتنم خواهم دید . تو از عقل میگی و منطق من از رادیکالیسم تو میگی ایده رو نمیشه آورد وسط زندگی مردم من برای هوگو چاوز و شریعتی و حاتمی کیا هورا میکشم . مرد روی کاناپه وسط سالن مجله میخونه . من به این فکر میکنم که قرار بوده من آدم عاشق پیشه ای باشم و همه چیز این روزها صد متر دورتر از من و احساسم اتفاق میوفته . من به تو راستش و میگم که هنوز هم دلم میخواد عاشق یک بسیجی بشم که نگاهش شبیه حاتمی کیا باشه . تو میگی ایده کار نمیکنه . من میدونم که تو راست میگی. هنوزم از تاریکی میترسم . و دارم باور میکنم که نه مرد با مجله دستش نه پسر توی مسجد با چفیه دور گردنش ٫همه چیز چند متر از من دورتر اتفاق میوفته و من فقط نگاه میکنم از دور.