Monday, April 13, 2009

صدای عمو ممد از پایین میاد که آقای سینا بیا ببین دوش صحرایی رو . بوی پیاز داغ هم میاد که احتمالا کار عزیزه . من به این فکر میکنم که یک روزی این پتوی گل دار سفید خنک رو میدزدم از سینا . از درکه دارم میام بیرون عمو ممد یک شاخه نناع میده دستم که تا خونه خاله بوش کنم . 
ناهار توی حیاط با پسر خاله تازه از چین رسیده و دوست دخترش و مامانی و خاله و شوهرش . چلوکباب به سبک بازار . با زرده تخم مرغ و کره و سماق و پیاز و بعدش که نمیشد تکون خورد از توی مبل سرخابی وسط سالن.
بعد احتیاج خونه اومدن بود . شهرزاد راست میگه تمام غرهام از سر این حاله بده و بس وگرنه هیچ هم بد نیست این سکوت . این همه بوی بهارنارنج . این همه اختیار. این همه آزادی . 
حتی اگر فقط برهنه رژه رفتن باشه یا خوابیدن تو ساعتهای عجیب غریب
این را نوشتم که یادم باشه امروز روز خوبی بود .  .  .