میگم : من از این میترسم که تو سن پنجاه سالگیم مزدوج و بدبخت باشم .
میگه : شوهرم نیست . انگار برادرمه .
میگم : خوب که چی ؟ میخوای ۱۵ سال دیگه هم بمونی ؟
میشینم کنارش گلهای دامن نارنجی پخش میشه روی موکت سبز رنگ اتاق راستین .
میگه من همیشه انقدر دست دست میکنم که دیر میشه ۴ سال پیش باید جدا میشدم . میگم الان که دیر نیست ولی ده سال دیگه شاید دیر باشه .
دنبالم راه میوفته. میریم تو آشپزخونه . تو دلم میگم که چطوره خفه شی و انقدر باعث و بانی جدایی ملت نشی.
کیفم و بر میدارم میگم باید برم سرکار.
توی راه به این فکر میکنم که این زن تصویر ۱۰ سال دیگه من بود اگر تو امروز بودی.