Tuesday, April 28, 2009

امروز صبح که ایستادم کنار جعبه چوبی پر از گوشواره و گردنبند چشمم خورد به انگشتر عقیقی که دستت کردم و فردا صبح بعد از رفتنت کنار بقیه انگشتر ها کنایه میزد به رفتنت . یادم افتاد به حرف دیشب پروفسور که میگفت برکت داره هر چیزی که از یکی از صوفی خانه ها آمده باشه من صوفی خانه رو کردم حرم اما رضا و انگشتر و دستم کرد به نیت برکت یا شاید هم معجزه . 
ظهر بعد از ناهار تو مغازه کوچیکی که پر بود از عود و شالهای رنگی و انگشتر ها فیروزه چشمم افتاد به یک ردیف زنگوله . مامان گفت که میگن تو خونه بودن این ردیف برای صاحب خونه خیر و برکت میاره . خریدم اون رشته سنگها و زنگها رو به نیت معجزه . 
بعد از ظهر با ذهنی که خسته بود و چشمهایی که تحمل مانیتور و مقاله های سقط جنین رو نداشت خودم و ول کردم روی نیمکت سنگی با لیوانی به بزرگی سطل پر از قهوه تلخ که شاید این خستگی کنار بره . خیره بودم به آدمهایی که رد میشدن که یاد مردی افتادم با موهای ژولیده همون مرد توی مستند که وسط کویر کاروانسرا ساخته و تمام رویاهای من و جمع کرد با خودش برد و به تو . چرا تو نمیدونم. 

معجزه شاید دیگه برگشتن تو نیست . معجزه رخت بستن فکر و حضورت از پس ذهن منه . 
اما تمام انگشترهای عقیق یا زنگهای تبتی یا فیلهای هندی هم شاید از پسش بر نیان.  .