ظهر بعد از ناهار تو مغازه کوچیکی که پر بود از عود و شالهای رنگی و انگشتر ها فیروزه چشمم افتاد به یک ردیف زنگوله . مامان گفت که میگن تو خونه بودن این ردیف برای صاحب خونه خیر و برکت میاره . خریدم اون رشته سنگها و زنگها رو به نیت معجزه .
بعد از ظهر با ذهنی که خسته بود و چشمهایی که تحمل مانیتور و مقاله های سقط جنین رو نداشت خودم و ول کردم روی نیمکت سنگی با لیوانی به بزرگی سطل پر از قهوه تلخ که شاید این خستگی کنار بره . خیره بودم به آدمهایی که رد میشدن که یاد مردی افتادم با موهای ژولیده همون مرد توی مستند که وسط کویر کاروانسرا ساخته و تمام رویاهای من و جمع کرد با خودش برد و به تو . چرا تو نمیدونم.
معجزه شاید دیگه برگشتن تو نیست . معجزه رخت بستن فکر و حضورت از پس ذهن منه .
اما تمام انگشترهای عقیق یا زنگهای تبتی یا فیلهای هندی هم شاید از پسش بر نیان. .