Wednesday, April 22, 2009

میدونی ک...جان روزهایی که قراره ببینمت تمام مدت به حرفهایی که تو این بیست چهار ساعت گذشته با تلفن و چت نگفتم فکر میکنم . و آره خواهر من خیلیش میمونه که من حتی نگران میشم که شاید بهتره لیست بنویسم . امروز که داشتم از پله های کتاب خونه میومدم بالا به این فکر میکردم که عکس اون آقایی که دیشب برات فرستادم و تو گفتی که شبیه آدمهای مزخرف میمونه و من به این فکر کردم که خدارا شکر انقدر دوره به این نتیجه رسیدم که شاید آدمهای  اون شکلی یک چیزی و تو من روشن میکنن بعد یادم افتاد که وقتی قیافه طرف میتونه اینقدر مقدس باشه و زیرش .... 
اینها رو که داشتم مینوشتم تو کتاب خونه مدرسه بودم . الان هم یک جای شلوغ نشستم با یک لیوان چایی . عادت شده انگار این اینگلیش برکفست به قول تو . آهان این ماسماسک باز کردم که این و بگم . 
کتاب تمام شد . هنوز مزه اش هست . تلخیش . ترسناکیش . 
دیدی کترین نجاتش داد . نه از مردها . نه از خانواده اش . از خودش . 
تو تمام این سالها تو هم نجاتم دادی نه از انتخابهای تخمیم نه از دعواها و بحثها خانوادگی نه از مامانم نه از بابام نه از اون . 
you saved me from myself 
رو صفحه اول کافه پیانو نوشتی که دوباره بدنیا بیام که مادرت باشم که خواهرت باشم . 
ولی هیچوقت بهت نگفتم که اونی که حتما تو زندگی قبلیش کار ردیفی کرده من بودم که تورو بهش جایزه دادن که هستی. 




راستی الان درست تو همین لحظه یک آقایی روبروی من نشسته و هی لبخند میزنه و من نمیفهمم که چرا انقدر آشناست اگر تو بودی درست تو همین لحظه اول میفهمیدی بعدشم با خیال راحت میشستی من بعد از ده دقیقه فکر کردن یادم افتاد . یادم بنداز بهت بگم کی بود حالا.