Sunday, May 31, 2009

مهمونی

سینا با میزان تیکلای مارگاریتاها را مدام بیشتر میکنه از ساعت ۸ شب به بعد فقط یخ - تکیلا و چند قطره آبلیمو بیشتر نیست . من مستم و هنوز ساعت ۸ هم نشده . 




بعد از مارگاریتای هفتم شاید من حرف زدن یادم رفته . بحث یک فیلم ژاپنی - فیلم آخر مجیدی - ولایت فقیه (‌من هم نفهمیدم پای این یکی چه جوری اومد وسط)‌کنعان و چند فیلم دیگه است . فشار زیادی وارد میشه به سلول های خاکستری که هوشیار نیستند برای یاد آوری اسم شیرین نشاط . 



مستی پریده . با پشت دست میرم تو قلیون . ذغالها میریزه روی میز همه نگران دست منند و من اما با خونسردی میگم که چیزی نیست . توی آشپزخونه عین یک موجود ۵ ساله میرم پیش سینا که سوختم :(‌ با یخ و خمیر دندان میاد سراغم.


صندلیم و میکشم کنارش . تمام امید های من و شز برای یک ازدواج خوب مثال ما برای یک زوج خوشبخت . آروم دم گوشم میگه که اگه میشد جدا میشد که دیگه نمیکشه . مستی کاملا پریده . 


با کف گیر و دوتا چاقو هم نشد که تیکه های چیز کیک و درست تو بشقابها بزارم . 


ساعت ۲ و نیم صبح قدم زنان میام به سمت خونه . صدای بهم خوردن النگوهام و آویزه های گوشواره ام . بوی عطر خودم -بوی عطر شهرزاد از روی ژاکت تنم و بوی خاک خیس از نم نم بارون. 


 

Thursday, May 28, 2009

از صبح داشتم فکر میکردم که من تولد ۲۳ سالگی چه کردم . فکر کنم بعد از اینکه نزدیک بود مرد ایرانی مسنی که بد رانندگی میکرد و از اینکه من بهش راه نداده بودم رو بزنم یادم افتاد در واقع تقصیر من نبود زور گفت منم وایستادم صداش و برد بالا من صدام و بالاتر بردم و اگر مامانی جلوم نگرفته بود از ماشین پیاده شده بودم که بزنمش .
شب تولد ۲۳ سالگی من خوشحال نبودم اما هیجان زده بودم از حضور یک موجود مزخرف کنارم . فکر میکنم که ۲۳ سالگی مثل یک رولرکوستر احساسی وحشتناک بود . بدون سکس . بدون عشق. ولی پر از داد و گریه و قصه غصه . مهم تر از همه اینکه من در این فاصله زن شدم . یاد گرفتم  که فریاد بزنم . بشقاب بشکنم . کسی و از خونه بیرون کنم . من تو ۲۳ سالگی مستقل شدم تو کلبه ای که فقط و فقط مال منه . بلاخره فرق جعفری با گیشنیز  و یاد گرفتم (‌دقیقا امروز )‌من تو این فاصله حتی یک لحظه هم تنها نبودم . من تو فاصله ۲۴ ساله شدن یاد گرفتم که تنها باشم بدون اینکه احساس تنهایی کنم که خلوتم بشه انتخاب من و بدونم که یک عالمه آدم بی نظیر دور ام که حتی اگر همشون هم نباشن شز هست . 
فقط امید وارم که ۲۴ سالگی پر سکس تر پر عشق تر و آروم تر باشه . 

Wednesday, May 27, 2009

از لابه لای دکه ها رد میشدم بوی میوه تازه و غذا و گل تو هوا پیچیده بود . از پسرک چینی سه تا هلو میخرم فقط بخاط بوشون و از زن مکزیکی یک ظرف لوبیای شیرین . میرم پیش زن که دستهام و حنا بزاره دستهای من تو دستش میگیره میگم میخوام حامله شم نه پول بچه دار شدن دارم و نه مردی تو زندگیم هست . میخنده میگه من هم میخوام عاشق شم بته جقه بزرگی روی دستم میکشه و بته هایی که تا بالای انگشتم میاد کف دستم یک (اوم)‌میکشه . از آقای ایتالیایی که دکه مرغ فروشی داره شام میگیرم و از مرد سرخ پوست قد بلند دو جفت گوشواره فیروزه . بقیه روز مهم نیست . امروز من آخرین روز ۲۳ سالگیم بود. 

Tuesday, May 26, 2009

دنیا به دوقسمت تقسیم میشه وقتی که هوا روشنه و تو دوری و دور بودنت مهم نیست من خوشحالم همه چیز خوبه ماشین هم میشورم تازه خونه هم تمیز میکنم آرایش هم میکنم کتاب هم میخونم بیرونم میرم تو دوری انقدر دور که اسمت حضورت هوس بودنت بغض نبودنت فرسنگها اونور تره . بعد شب میشه و من خونه تنهام تو فاصله بلند شدن از روی مبل سبز رنگ و پاک کردن آرایش و پوشیدن لباس خواب جای خالیت عین یک شبح گنده میاد میشینه پشت میز ناهارخوری میاد توی تخت دراز میکشه کنارم ذل میزنه بهم به سکوت خونه به تنهایی این اتاق . 

و ما همچنان 
دوره میکنیم 
شب را و روز را 
هنوز را

Monday, May 25, 2009

ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین ستاره است روشن ترین هم نشین شب غربت تو
ای همنشین قدیم شب غربت من 
ای تکیه گاه و پناه 
غمگین ترین لحظه های 
کنون بی نگاهت تهی مانده از نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچه های چه شبها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره است که شب فروز تو خورشید پاره است 
 

Sunday, May 24, 2009

دوتا شصت پا صورتی با دوتا گل سفید .

Saturday, May 23, 2009

به سلامتی و میمنت جمله :‌چرا پس تو شوهر نمیکنی از طرف آقای حسین آقا هم اعلام شد. 
این هیچ ربطی به این نداره که من مثل سگ هار میمونم . اما مردم خجالت نمیکشن؟ به چی فکر میکنند آخه؟ اون از اون مزخرفات که وای من شیفته نجابت چشمات شدم . اون از جوات هایی که توی فیس بوک فارسی تایپ میکنند اونم فینگیلیش بعد این وسط هم حرفهارو کوچیک بزرگ مینویسند که یک وقت خدای نکرده لحن چندش بار شهپرانشون گم نشه توی خط. یا اون یکی بی شرفی که ساعت یک نصفه شب تکست میزنه که چرا تحویل نمیگیری؟ خوب برادر من بنده شما رو میبینم میخوام بگم که من نامریی ام تو هم دوست خیالی من بودی بعد میخوای بیام باهات دستم بدم نکبت؟ بعد آهان اون خانم فسیل مانند تو قسمت جواهرهای میسیس که واسه یک گردنبند اون همه حرف زد یا اون یکی خانم ایرانی که کم مونده کتک بخوره خوب خانم جان نمیخوایم بخریم دیگه این اداها چیه از صورتت در میاری. بعد آهان برادر من نصفه شبی اومدی تلپ نشستی سر میز ما دو ساعت هم راجب کس و کون رضا اصلان حرف زدی خیلی هم نازی آخرش هم برگشتی میگی وای که نگاه کردن ما چقدر دل چسب بوده خوب آخه گند بگیرنت میمردی شمارتم میدادی؟ بعد آهان نکه من مشکل عصبانیت داشته باشم ولی خوب صدای آدم و در میارن دیگه . راستی اصلا کاتلیک چرچ خدا سرور همه دنیا اون مرتیکه هم گه خورد داوینچی کد رو ساخت با این فیلم تازه اش هم دیگه رسما غلت کردنش وثابت کرد. اینم بگم برم بخوابم ٫ هی آدم اینجا از این خانم های بدبخت تو سری خور میبینه که زن یکی شدن اومدن اینجا یارو شارلاتان بوده بعد مخ من صوت میکشه که دوست بنده از ایران فکر میکنه که خیلی زرنگه که از پسره به صورت پله استفاده که . خوب بابا وقتی که دلیل ازدواج این کس و شعرهاست وقتی آدمها همدیگر و تبدیل به بلیط هواپیما میکنند بعد بگیم چرا هی آمار طلاق میره بالا حالا بیشتر از اون من مرده اون ملتیم که فکر میکنند چقدر زرنگن که شاهزاده سوار بر اسب سفیدشون و پیدا کردن . 
فکر کنم بهتره من خفه شم برم بخوابم . 

امروز

-ببین نهایتن میگیم ننه بابات دارن شورت میدن و میفرستنت ایران دیگه
NAAAAA, he is a human being he deserves to be treated like one
- خوب بگو مرتیکه بی شرف نمیخوام ریخت مزخرفت و ببینم دیگه به من تکست نزن
- I can't lie, and that's too honest. 
- Do I need to remind you that you once said you got amnesia and lost your memory?
- I am a changed person
-الهی بمیری اصلا تو چرا خدایا من و بکش از دست این روانی نجاتم بده . خوب جهنم این و یک کاریش میکنیم تو فقط یک دفعه دیگه با مردم خوش اخلاق باش ببین من چی کارت میکنم 

2 fucking minutes later we are exiting the movie theater two guys are waiting out side
guys: Hi ladies you guys look so good
My little angel : OH THANK YOU

آهان راستی این پسرک شیخ نشین این جناب دکتر سطحی یا مرد خوش قد و بالای کارگردان همه اومدن که پاک کنند تصویرت رو . حالا گیرم همچنان هم این شبها تا صبح تنها به سر شه . 

Friday, May 22, 2009

فقط به خاطر سوپ گوجه فرنگی سورنتو . یکی زمان و به عقب بر گردونه.

Thursday, May 21, 2009

خونه تو طبقه سوم یک ساختمان بزرگه با راهروهای تو در تو . خونه من یک کلبه است که برای رسیدن بهش باید از زیر شاخه های پر از میوه دوتا درخت رد شی. خونه تو دیوارهای رنگی داره با تابلو با چراغ هایی که تنظیم شده روی تابلوها . خونه من یک چهار دیواریه با یک تابلو قدیمی که از لابه لای آنتیکهای حسین آقا اومده با یک ردیف زنگوله هندی کنارش  . حموم خونه من پره از شامپو و لوازم آرایش و تابلو پر از رنگ و کش سر و سنجاق و یک سبد گنده حصیری . حمام خونه تو آبی و قهوه ای با شیشه های رنگی و ادکلونهایی که با دقت روی سینی کوچیکی چیدی. آشپزخونه من کوچیکه اما پره از جعبه و ادویه چایی و بشقابهای سفالی و کتاب آشپزی و شمع و شیرینی  توی یخچال هم پره از چیزهایی که خیلیهاش و باید ریخت دور . اما آشپزخونه تو همه چیش سیاهه دور ظرفشویی اسکاچ و مایه ظرف شویی و دستکش زرد نداری روی کابینتها هم بجز اون قوری آفتابه شکل و لیوانهای تمیزی که برگردوندی که دم دستت باشه چیزی نیست . یخچالت توش نون هست و رد بول توی فریز هم مشروب و یخ. روی میز ناهار خوری خونه من یک جعبه شمعه با کیف و لباسهایی که جمع نکردم گذاشتم که فردا یک کاریشون بکنم با دسته کلید و جا عودی و  نمکدون . میز ناهار خوری خونه تو روش چهارتا شمع دون رنگی داره که به دیوار پشت سرش بیاد توهم بجای نشستن پشتش میشینی روی زمین تو بالکن . کامپیوتر تو جا داره روی میز کارت با عکس برادرت کنارش. مال من اما با من توی تخت میاد شبها روی پاتختی میخوابه ظهرهاهم باهام ولو میشه روی تنها مبل سبز رنگ جلو تلویزیون . خونه تو مرتبه هر چیزی جایی داره . خونه من شلوغه همه چیز هم همه جا میتونه . تنها گلدون خونه تو گلدون مصنوعی توی سالن مال من اما گلدون سبز رنگیه که بعد از ظهرها میرم از توی حیاط گل میچینم که بزارم توش بعد هم میزارمش روی میز چوبی زیر پنجره . 
جایی بین چرخوندن فنجون قهوه . جایی بین درست کردن دامن پیرهنم . یا ولو شدن روی زمین وقتی که تنباکو رو از توی پیپت خالی میکردن . تصویرت عوض شد. 

Friday, May 15, 2009

من میخوام بلوز فیروزه ایم و بپوشم با دام سفید چین دارم برم سر بزارم به بیابون . آقا من میخوام برم گم شم . 

Thursday, May 14, 2009

من اینجا نشستم که تو بیای اما خوب میدونم که احتمال نیومدنت هم هست . میدونی امروز روز خوبی بود من و فروغ خانم همون خانوم پیره که افسردگی داره که میاد پیش من روزها که حواسش پرت شه تمام روز داشتیم به ریش ملت میخندیدم . بعد هم این یک دختر بچه ۱۴ ذوق کرده بودم وقتی خالد تکست زد که شب کاری بکنیم . من با نیش باز داشتم فکر میکردم که شب چی کار کنم که چی بپوشم که زنگ زدی. 
حالا نشستم اینجا با چشمهای خیس احساس میکنم که درد خودت یک طرف دیل کردن با مامان بزرگت با مامانت با خاله هات یک طرف که نمیدونی چقدر جلو خودم و گرفتم که تمام شکستنی های روی میز و خورد نکنم . 
به من گفتن طلاهام و قایم کنم . به من گفتن بیشتر از ده دلار بهت ندم . بمن گفتن که بهت بگم میتونی اینجا بمونی . 
ولی به من نگفتن که چرا من وسط این همه آدم باید تقاص اشتباههای همه رو بدم . به من نگفتن وقتی که آدمها زنگ میزنند و صداشون میندازن روی سرشون و هرچی از دهنشون در میاد میگن هیچکدومشون فکر نمیکنه که آقا به من چه؟ 

آقا داره باغچه رو شخم میزنه به قول شهرزاد حتما برگهای زرد و چال میکنه چون تنبلیش میاد تا سطل آشغال بره . فکر کنم آقا با دیدنت بترسه . 
پنجره بازه . من به خالد قول دادم که نترسم . از لای درختها صدا میاد چیزی بهم میپیچه . کسی بیرون نیست . من میدونم که کسی بیرون نیست . نور ماه از پشت پرده پیدا ست . باید خوابید. 
آرد رو بهم میزنم دست بند دور مچ دستم داغ شده و اذیت میکنه . میگه :‌اون آخرین چنسمه برای رابطه خودت وببین. میگم طلاق تو چه ربطی به من داره. میگه ببین دوساله که هیچکس و پیدا نکردی . میگم من انتخاب کردم . میخنده . میگم واسه تو که فرقی نمیکنه . 
امشب که تنها روی تختم نشستم از خودم پرسیدم آیا من انتخاب کردم؟ من این همه تنهایی و انتخاب کردم؟ 

Wednesday, May 13, 2009

من دلم میخواد بخوابم و دیگه بیدار نشم . نه از اینکه افسرده ام نه برای اینکه کمبود خواب دارم . واسه اینکه بیزارم از اون لحظه ای که با خودم حرف میزنم خودم و راضی میکنم که از زیر پتو بیام بیرون . 

Monday, May 11, 2009

نه دیگه نه دیگه نه دیگه این واسه ما دل نمیشه

این دفتر خط خطی پره از نوت و حاشیه نویسی . حاشیه نویسی هایی که خیلیهاش برای تو بوده . شب امتحان نشسته ام روی تخت دارم نه دیگه این دل واسه ما دل نمیشه گوش میدم و سوزن میزنم .. 


تو آیه من 
بکذار که نگاهت کنم 
فرصت بده 
تا 
ایمان بیاورم به آفریدگارت



شرک من 
گم شدن در تو بود







Me and my 6 year old brother
Timing: we are all having lunch and he is being a pain in the ass 
Me: ah come down dige pedarsag e tokhs
him ( crying): why did you call me pedasag? I am not pedasag.
Me: why are you crying it was a compliment. 

Ten minutes later we are in the car
Him: U are ugly :D 
Me: What?
Him: it was a compliment!

Sunday, May 10, 2009

میدونی یک سری از حرفها رو نمیشه گفت یک سری از حس ها رو . گفتم صبر کنم تا صبح شه شاید رنگش عوض شه ولی نشد . میدونی من عصبانیم از اینکه تو با اونی نه با من و اصلا مهم نیست که اون کیه باور کن مهم نیست پس وقتی نصفه شب واسه من پی ام میدی که کاش عصبانی نبودی که میتونستم حالت بپرسم میتونستم ازت خبر داشته باشم . من بهت نمیگم که من نمیفهمم چجور میشه آروزی مصیبت کرد برای مردی که عشقش شده جای یک بخیه که از تنت نمیره . میدونی من قرار بود آدم روشنفکر تحصیل کرده خانومی باشم و یک آدم روشنفکر تحصیل کرده قرار نیست صداش و بندازه رو سرش قرار نیست که عین زنهای کوچه بازار بشینه راجب رقیبش فکر کنه و آرزو کنه که دختر ور بیفته ولی من میکنم حتی دلم میخواد بگیرم بزنمش و وقتی یکی از دوستهای به مثال روشنفکر تحصیل کرده من به من میگه ربطی به اون زن نداره و اون که تقصیری نداره من دلم میخواد که اون رو هم بگیرم بزنم .  پس نتیجه میگیرم که من هنوز به قوه عصبانیم در نتیجه اصلا نزدیک من نیا . 
اینکه چطور این مرد عرب شبیه شازده کوچولو رو من نمیدونم . اینکه چجوریه که تو چشماش ستاره داره . تلفنم و چک میکنم هنوز جواب نداده . اما ایمیل دارم از دامپزشکی نزدیک قطب شمال که از پشت یک پنجره برفی نوشته از سرما و از پیری و احتمالا داره فکر میکنه که جواب این دختر بچه (‌اگر من توی ذهنم اون با لباس سربازی  مونده حتما تصویر او از من هم دختر بچه ۱۲ ساله ای است توی بالکن طبقه چهارم تو عصر یک پنجشنبه که از دور قدمهاش و بشمره تا برسه به اتاق و کفشهاش و در آره و از توی کوله پشتیش چیز عجیبی در آره یا تعریف کنه که بازهم چهارشنبه چمنهای پادگان رو زده بودن و به اینها سبزی پلو داده بودن ) داشتم میگفتم احتملا ذل زده به مانیتور که این دختر بچه بعد از ۱۱-۱۲ سال چی میخواد . دختر بچه ای که حالا زن ۲۳ ساله ای شده که وقتی جواب ایمیلش و میده چیزی توی معده اش بهم میپیچه و بنظر میاد که اون چیز حس خوبی نیست .  صدای سرفه های آقا میاد . 

Friday, May 8, 2009


رومیزی نارنجی و پهن میکنم روی میز بیرون . میوه ها رو با دستمال خشک میکنم میچینم توی ظرف . کاسه های سفالی که از اصفهان خریدم و در میارم . توی بزرگها گوجه سبز میرزم میزارم کنار میوه و سالاد که میره توی یخچال. تو کوچیک های که تهش مرغ داره و چهار تا بودن اما یکیش شکست تو یکیش هومس میریزم به نیت خالد توی یکی دیگه الویه میرزیم اگر هالی لوبیا پلو دوست نداشت مجبور نباشه بخوره و توی سومی ماست . کاسه هارو میچینم توی یخچال کنار ظرف نون خامه ای ها . ظرف میوه و گوجه سبز و میارم توی حیاط . فقط بطور قطع میدونم که لوبیا پلوم حتما شفته میشه به یاسی میگم که بهشون میگم این رسم ایرانی هاست که پلوهاشون شفته باشه اونم در جواب میگه اصلا لوبیا پلو شفته اش حال میده . 
تو تمام این مدت هم آقا باغچه رو بیل میزنند . 

Thursday, May 7, 2009

من دلم میخواد یکی عاشقم بشه . که توی دیوان شاملو بالا سرم نت بنویسه . یکی که من برای باهاش بودن احتیاجی به قانع کردم خودم نداشته باشم . 
کسی که حضورش پر رنگه. 

من اما نمیدونم چقدر الان دلم میخواد که من هم عاشق شم. 

و این غم انگیزه . 
آخریش بود  . وایستاده بودم اون جلو با پیراهن چین چین ام و فکر میکردم که خدارا شکر تو کلاس باد نمیاد که امروز از صبح همش یا ناموسم و باد برده یا مدام دست به دامن بودم که بالا نره . 
وایستاده بودم اون جلو . تازه حتی هول هم کرده بودم ندیده هم میدونستم که رنگ صورتم از صورتی به قرمز داره میره. نفر اول واسه پرزنت کردن مقاله ام راجب سقط جنین . 
کلیش یادم رفت . مصر رو اصلا چیزی رابجبش نگفتم . آخرش هم با همه ارادتی که نسبت به جناب کاسترو دارم بحث رسید به مارکس و کشورهای کمنیستی و حرف زدن پشت سرشون که اصلا تقصیر من نبود ولی بین فمینسیم و کمنیسم دیدم که زورم به کمنیستها بیشتر میرسه .  . 

Tuesday, May 5, 2009

من زده به سرم . شاید این یک بیماریه  شاید هم یک مرض روی دیوانگی اومده که نسبت خل خل بازی رو کم کنه ولی من خودم میدونم که زده به سرم. خونه کثیفه . سطل آشغالها پره . ظرفشویی هم پره ظرفه اما من برام مهم نیست رو اعصابم نمیره . خوبم . فکر میکردم بعد از اون دیت مزخرف بد باشم اما خوبم. فکر میکردم اگر برم دیدن دوست قدیمی با شوهرش میشینم به این فکر میکنم که من هم الان میتونستم اونجا باشم . ازدواج کرده . تو خونه ای کوچیک با آشپزخونه ای بهم ریخته اما نیستم  . و اصلا هم حالم بد نیست که نیستم . اصلا برام مهم نیست واسه همین شاید زده به سرم . . فرصت غصه الکی خوردن نیست . حال فکر کردن به چیزی که دردی دوا نمیکنه هم . ولی من اینجوری نبودم من ملکه خود زنی ام و تمیز کردن و سابیدن خونه بی هیچ دلیل موجه . حالا وسط این همه بهم ریختگی نشستم به یک ورم هم نیست خیلی هم خونسرد با خودم فکر میکنم که خوب اگر فردا کار نکردم تمیز میکنم اگر هم نکردم که میمونه دیگه . 

Saturday, May 2, 2009

فکرش و که بکنی میبینی که همه چی از اینجا شروع شد امامت . سوفیسم. بگیر تا ولایت فقیه . فقط از همین :
Allah is the light of the heavens and the earth the parable of his light is as if there were Niche and within it a Lamp : the lamp enclosed in Glass the glass as it were a brilliant star lit from a beloved Tree . An Olive, neither of the East no of the West, whose oil is well-nigh Luminous. Though fire scarce touched it; Light upon Light.   
(24:35)
The verse is called Alnur, is the verse that people use to proof Imamt of Ali as he was the tree from neither east nor west.

Friday, May 1, 2009

Assassin Monkey part 2 ( AGE 28) 
Text Messages :
ME: You ok?
AM: No me dying !
ME: You see the light? Don't walk to it, you die !
AM: Me working on it, me wooshing out.
ME: What happened to the candle guy? ( The day before he was convinced the reason of his fever is a guy with candle in his belly)
AM: He eez not there any more. 
ME: What happened did you woosh him out? Did you assassin him?
AM: No , no he eez hunting zeebas somewhere else. 

3 hours later 1 am

AM: ME still alive!