Sunday, May 31, 2009

مهمونی

سینا با میزان تیکلای مارگاریتاها را مدام بیشتر میکنه از ساعت ۸ شب به بعد فقط یخ - تکیلا و چند قطره آبلیمو بیشتر نیست . من مستم و هنوز ساعت ۸ هم نشده . 




بعد از مارگاریتای هفتم شاید من حرف زدن یادم رفته . بحث یک فیلم ژاپنی - فیلم آخر مجیدی - ولایت فقیه (‌من هم نفهمیدم پای این یکی چه جوری اومد وسط)‌کنعان و چند فیلم دیگه است . فشار زیادی وارد میشه به سلول های خاکستری که هوشیار نیستند برای یاد آوری اسم شیرین نشاط . 



مستی پریده . با پشت دست میرم تو قلیون . ذغالها میریزه روی میز همه نگران دست منند و من اما با خونسردی میگم که چیزی نیست . توی آشپزخونه عین یک موجود ۵ ساله میرم پیش سینا که سوختم :(‌ با یخ و خمیر دندان میاد سراغم.


صندلیم و میکشم کنارش . تمام امید های من و شز برای یک ازدواج خوب مثال ما برای یک زوج خوشبخت . آروم دم گوشم میگه که اگه میشد جدا میشد که دیگه نمیکشه . مستی کاملا پریده . 


با کف گیر و دوتا چاقو هم نشد که تیکه های چیز کیک و درست تو بشقابها بزارم . 


ساعت ۲ و نیم صبح قدم زنان میام به سمت خونه . صدای بهم خوردن النگوهام و آویزه های گوشواره ام . بوی عطر خودم -بوی عطر شهرزاد از روی ژاکت تنم و بوی خاک خیس از نم نم بارون.