Tuesday, May 5, 2009
من زده به سرم . شاید این یک بیماریه شاید هم یک مرض روی دیوانگی اومده که نسبت خل خل بازی رو کم کنه ولی من خودم میدونم که زده به سرم. خونه کثیفه . سطل آشغالها پره . ظرفشویی هم پره ظرفه اما من برام مهم نیست رو اعصابم نمیره . خوبم . فکر میکردم بعد از اون دیت مزخرف بد باشم اما خوبم. فکر میکردم اگر برم دیدن دوست قدیمی با شوهرش میشینم به این فکر میکنم که من هم الان میتونستم اونجا باشم . ازدواج کرده . تو خونه ای کوچیک با آشپزخونه ای بهم ریخته اما نیستم . و اصلا هم حالم بد نیست که نیستم . اصلا برام مهم نیست واسه همین شاید زده به سرم . . فرصت غصه الکی خوردن نیست . حال فکر کردن به چیزی که دردی دوا نمیکنه هم . ولی من اینجوری نبودم من ملکه خود زنی ام و تمیز کردن و سابیدن خونه بی هیچ دلیل موجه . حالا وسط این همه بهم ریختگی نشستم به یک ورم هم نیست خیلی هم خونسرد با خودم فکر میکنم که خوب اگر فردا کار نکردم تمیز میکنم اگر هم نکردم که میمونه دیگه .