حالا نشستم اینجا با چشمهای خیس احساس میکنم که درد خودت یک طرف دیل کردن با مامان بزرگت با مامانت با خاله هات یک طرف که نمیدونی چقدر جلو خودم و گرفتم که تمام شکستنی های روی میز و خورد نکنم .
به من گفتن طلاهام و قایم کنم . به من گفتن بیشتر از ده دلار بهت ندم . بمن گفتن که بهت بگم میتونی اینجا بمونی .
ولی به من نگفتن که چرا من وسط این همه آدم باید تقاص اشتباههای همه رو بدم . به من نگفتن وقتی که آدمها زنگ میزنند و صداشون میندازن روی سرشون و هرچی از دهنشون در میاد میگن هیچکدومشون فکر نمیکنه که آقا به من چه؟
آقا داره باغچه رو شخم میزنه به قول شهرزاد حتما برگهای زرد و چال میکنه چون تنبلیش میاد تا سطل آشغال بره . فکر کنم آقا با دیدنت بترسه .