Thursday, May 14, 2009

من اینجا نشستم که تو بیای اما خوب میدونم که احتمال نیومدنت هم هست . میدونی امروز روز خوبی بود من و فروغ خانم همون خانوم پیره که افسردگی داره که میاد پیش من روزها که حواسش پرت شه تمام روز داشتیم به ریش ملت میخندیدم . بعد هم این یک دختر بچه ۱۴ ذوق کرده بودم وقتی خالد تکست زد که شب کاری بکنیم . من با نیش باز داشتم فکر میکردم که شب چی کار کنم که چی بپوشم که زنگ زدی. 
حالا نشستم اینجا با چشمهای خیس احساس میکنم که درد خودت یک طرف دیل کردن با مامان بزرگت با مامانت با خاله هات یک طرف که نمیدونی چقدر جلو خودم و گرفتم که تمام شکستنی های روی میز و خورد نکنم . 
به من گفتن طلاهام و قایم کنم . به من گفتن بیشتر از ده دلار بهت ندم . بمن گفتن که بهت بگم میتونی اینجا بمونی . 
ولی به من نگفتن که چرا من وسط این همه آدم باید تقاص اشتباههای همه رو بدم . به من نگفتن وقتی که آدمها زنگ میزنند و صداشون میندازن روی سرشون و هرچی از دهنشون در میاد میگن هیچکدومشون فکر نمیکنه که آقا به من چه؟ 

آقا داره باغچه رو شخم میزنه به قول شهرزاد حتما برگهای زرد و چال میکنه چون تنبلیش میاد تا سطل آشغال بره . فکر کنم آقا با دیدنت بترسه .