Sunday, May 10, 2009

میدونی یک سری از حرفها رو نمیشه گفت یک سری از حس ها رو . گفتم صبر کنم تا صبح شه شاید رنگش عوض شه ولی نشد . میدونی من عصبانیم از اینکه تو با اونی نه با من و اصلا مهم نیست که اون کیه باور کن مهم نیست پس وقتی نصفه شب واسه من پی ام میدی که کاش عصبانی نبودی که میتونستم حالت بپرسم میتونستم ازت خبر داشته باشم . من بهت نمیگم که من نمیفهمم چجور میشه آروزی مصیبت کرد برای مردی که عشقش شده جای یک بخیه که از تنت نمیره . میدونی من قرار بود آدم روشنفکر تحصیل کرده خانومی باشم و یک آدم روشنفکر تحصیل کرده قرار نیست صداش و بندازه رو سرش قرار نیست که عین زنهای کوچه بازار بشینه راجب رقیبش فکر کنه و آرزو کنه که دختر ور بیفته ولی من میکنم حتی دلم میخواد بگیرم بزنمش و وقتی یکی از دوستهای به مثال روشنفکر تحصیل کرده من به من میگه ربطی به اون زن نداره و اون که تقصیری نداره من دلم میخواد که اون رو هم بگیرم بزنم .  پس نتیجه میگیرم که من هنوز به قوه عصبانیم در نتیجه اصلا نزدیک من نیا .