Sunday, June 28, 2009

نگرانم . نشستم روی مبل . مدام به این فکر میکنم که اگر پدر من بود  شاید همه چیز خیلی ترسناکتر بود . بچه ها توی اتاق روی تخت نشستن در اتاق بسته است و از تو قفل شده . فکر میکنم که اگر دقت کنه صدای قلب من و میشنوه . ترسیدم  .آروم لوازمش و جمع میکنه .من تلفنم و توی دستم نگه میدارم که اگر لازم شد به پلیس زنگ بزنم . صدای خنده راستین از توی اتاق میاد. 

اون روز من مدرسه بودم . اواخر خرداد بود . وقتی رسیدم خونه مامان لبخند میزد ولی پاهاش کبود بود . خاله پروین برای اولین بار رژ لب قرمز نداشت . اون روز ما نترسیده بودیم . 

موهام در همه و صورتم خسته . خواب تمام تنم و گرفته و میترسم که این وسط خوابم ببره . به پسرها تشر میزنم که برگندند توی اتاق . چمدانش و میکشه روی زمین . کلیدها رو میزاره توی جا کلیدی در و پشت سرش میبنده و میره . 

من اون روز احساس نکردم که پدرم و از دست دادم . اگرچه آخرین روزی بود که پدر داشتم . 
امروز احساس نکردم چیزی و از دست دادم اگرچه آخرین روزی بود که راستین پدر داشت. 

اما اون روز مادر من خوشحال تر از امروز بود.