اون روز من مدرسه بودم . اواخر خرداد بود . وقتی رسیدم خونه مامان لبخند میزد ولی پاهاش کبود بود . خاله پروین برای اولین بار رژ لب قرمز نداشت . اون روز ما نترسیده بودیم .
موهام در همه و صورتم خسته . خواب تمام تنم و گرفته و میترسم که این وسط خوابم ببره . به پسرها تشر میزنم که برگندند توی اتاق . چمدانش و میکشه روی زمین . کلیدها رو میزاره توی جا کلیدی در و پشت سرش میبنده و میره .
من اون روز احساس نکردم که پدرم و از دست دادم . اگرچه آخرین روزی بود که پدر داشتم .
امروز احساس نکردم چیزی و از دست دادم اگرچه آخرین روزی بود که راستین پدر داشت.
اما اون روز مادر من خوشحال تر از امروز بود.