Friday, July 3, 2009

خیلی سریع اتفاق افتاد اینکه من دیر میرسم به دیت نه برای اینکه نمیتونم تصمیم بگیرم چی بپوشم بلکه برای اینکه راستین ترسیده و حاضر نیست از توی کمد یا دستشویی بیاد بیرون. 
اینکه تکستهای عاشقانه رو بین سرخ کردن پیاز و ریختن لباس توی ماشین جواب میدم . تمام نگرانیهام شده نگرانی های یک زن چهل ساله با چهارتا بچه . 
خیلی سریع اتفاق افتاد.
من دلم برای خودم تنگ شده . برای زمانی که وقت داشتم بی کاری کنم .