Saturday, July 4, 2009

دقیقا میز من وسط کافی شاپ . اخبار میخونم . حرص میخورم. بیانیه خاتمی. بیانیه ملت توی قم. اخبار تایید شده و تایید نشده . مزخرفات شریعتمداری. دنبال بلیط میگردم برای تاتر یا باله یا هر کوفتی که پیدا شه . که شاید مامان رو با کاردک از روی کاناپه بردارم. چیزی پیدا نمیشه . مرد میز بغلی چیزی میگه من اصلا متوجه نمیشم که با منه . حرفش و تکرار میکنه . برمیگردم میپرسم با منی؟ میگه چی کار میکنی؟ با خودم میگم الان تو این لحظه  من با بشریت مشکل دارم خصوصا با مردهای این بشریت خصوصا با مردهای سن دار . میگم اخبار میخونم . میپرسه میای چک کنی ببینی فردا بازار سهام چطوره . من آدم خوش اخلاقیم . من جیغ نمیکشم . من سر مردم داد نمیزنم چون من فرهنگ دارم و چون فرهنگ دارم مودبانه بحث عوض میکنم  .میگم نه چون دارم اخبار میخونم و اخبار چیز خوبی نیست . هر چند ثانیه یک بار چیزی میگه من خودم و به کری میزنم . من جیغ نمیزنم من فقط خودم را به نشنیدن میزنم . هیچ بلیطی پیدا نمیکنم . دلم میخواست برم دستهام و حنا بکشم . که هر بار که به دستهام نگاه کنم باور کنم که میشه منتظر یک معجزه بود اما خانومه نیست . 

احساس میکنم که ته یک کوچه بن بست نشستم که راه به هیچ جا نداره و هیچ کاری نمیشه کرد جز صبر صبر صبر. من از صبر کردن بیزارم . 

دلم میخواست که کسی بغلم کنه . کسی با دستهای بزرگ و کسی که تو بغلش نگهم داره و من چشمهام و ببندم و پشت پلکهام هیچی نباشه . نه حسابهای بانکی نه وام خونه نه آنتی بیوتیک نه نینتندو نه مادری افسرده نه برادرهایی که کسی باید مواظبشون باشه نه کشوری که به خون کشیده شده نه مردهای هیز نه این دل گرفته . هیچکس نباشه . هیچی نباشه .