Wednesday, July 22, 2009
سرم درد میکنه . دستهام و میگیرم و دور سرم یاد بابام میوفتم که پرده ها رو میکشید یک چیزی میکشید روی سرش و تا شب بیرون نمیومد. سرم درد میکنه . معده ام بهم میپیچه یک مرغ بد صدایی هم سر درخت هی میخونه یاد شهرزاد میوفتم که میگفت بابا یک سری از این مرغها خونشون حلاله . با خودم میگم که تحمل کن رد میشه . باز یاد بابام میوفتم روی رو تختی گلبهی با سایه پرده های قرمز. مرغه هنوز داره هوار میکشه . ولی رد نمیشه یک ساعت بعد میرم زیر دوش آب سرد هنوز درد میکنه ولی مرغه خوابش برده انگار. خیس میام بیرون یک دست لباس خواب ٫ یکدونه شلوار کوتاه یکدونه تی شرت مسواک یک جفت جوراب . هی هم بلند با خودم حرف میزنم که چیزی جا نزارم . کوله به پشت و کیف به دست و کامپیتور تو مشت رفتم که بریم یک دوروزی دور از همه .
Sunday, July 19, 2009
Saturday, July 18, 2009
این روزها
توی صف ایستادیم . راستین خودش را چسبونده به پیراهن سبز من . مرد میان سال با دخترکهای ۱۴ ساله لاس میزنه . چیزی توی معده من بهم میپیچه . راستین سرش و توی دامن من قایم میکنه . نوبت ما که میشه از راستین میپرسه بستنی چه رنگی میخوای. راستین جواب میده سبز. مرد میپرسه سبز مثل چی؟ راستین نگاهش میکنه . مرد میگه سبز میثل پیراهن مادرت. راستین دستهای من و فشار میده. فرصتی نیست که بگم من مادرش نیستم . که سبز مثل شهر من . که سبز مثل موسوی . که سبز مثل ....
ساعت ۱۰ شب میرسم خونه . صاحب خونه مهمون داره . توی حیاط نشستن . میام تو خونه چراغهارو روشن نمیکنم . توی تاریکی روی تخت میشینم بین ملافه های سفید. کامپیوتر و باخودم میارم . به همین سادگی نگاه میکنم . وقتی تمام میشه مهمانها رفتن . اتاق خنک و خالیه . من بغض دارم .
Sunday, July 12, 2009
گرمه . پنکه روی بار آشپزخونه صداش بلند تر از قدرت خنک کننده اش . رومیزی رو با گلهای سرخش روی میز پهن میکنم . رومیزی که از شهر مرزی توی چکسلاواکی رسیده اینجا . من کتاب جلد آبی رو میبندم اینجا دورتر از تهران ۵۰ سال پیش کتاب است شاید هم به قول شهرزاد همون شهر خاک گرفته سیاه و سفید است کمی دورتر کمی رنگی تر اما با همون آدمها . من به داوود فکر میکنم . تو همه این کتابها کسی هست میاد رسوب میکنه ته ذهن آدم میشه یوسف باز به قول شهرزاد . این گرما به هیچکس هیچ لطفی نمیکنه .
Friday, July 10, 2009
دنیای من با دنیای تو خیلی فرق میکنه . دنیای من خوشبوه و تمیزه . من امروز تو دنیای خودم بودم . با اینکه عصبانیتم هنوز ادامه داشت و تو ذهنم مدام مرور میکردم که انتخابت چه تاثیری می تونه داشته باشه تو دنیای من . میدونی آدمهای دنیای من آدمهای خوبین . اصولا دنیای من برخلاف دنیای تو ٫دنیای خوبیه . مثلا امروز از مطب که اومدم بیرون دیدم میکانیکی حمید آقا بازه . تو دنیای تو وقت واسه اینجور کارها نیست . ماشین رو که دادم همونجا نشستم روی زمین داشتم کتاب میخوندم که خود حمید آقاهم اومد نشست کنارم کلی حرف زدیم فقط بنده خدا سخت بود براش از روی زمین بلند شدن . بعد هم اومدم خونه تا ماشین رو پارک کردم دیدم آقا با زیر پیراهنی نشسته زیر درخت و لیمو . گفت که نگرانم بوده دلش هم تنگ شده بوده تازه . تو دنیای تو کسی منتظر کسی نیست دم در اون هم زیر درخت لیمو خونه ساکت بود و تاریک شاید نه اونقدر تمیز ولی باز هم به طور قطع از خونه تو تمیز تر. از تو خبری نیست احتمالا الان داری آرایش میکنی و من اگر تو دنیای تو بودم ولو میشدم روی تخت و حرص میخوردم و هر از گاهی هم نقشه ای برای مرگ مهمونهات میکشیدم اما من الان تو خونه خودم روی ملافه های زرشکی نشستم و منتظر شهرزادم که بیاد . کاش زودتر انتخاب کنی . این روزها دنیای من هم به تاریکی دنیای تو شده .
Wednesday, July 8, 2009
Saturday, July 4, 2009
دقیقا میز من وسط کافی شاپ . اخبار میخونم . حرص میخورم. بیانیه خاتمی. بیانیه ملت توی قم. اخبار تایید شده و تایید نشده . مزخرفات شریعتمداری. دنبال بلیط میگردم برای تاتر یا باله یا هر کوفتی که پیدا شه . که شاید مامان رو با کاردک از روی کاناپه بردارم. چیزی پیدا نمیشه . مرد میز بغلی چیزی میگه من اصلا متوجه نمیشم که با منه . حرفش و تکرار میکنه . برمیگردم میپرسم با منی؟ میگه چی کار میکنی؟ با خودم میگم الان تو این لحظه من با بشریت مشکل دارم خصوصا با مردهای این بشریت خصوصا با مردهای سن دار . میگم اخبار میخونم . میپرسه میای چک کنی ببینی فردا بازار سهام چطوره . من آدم خوش اخلاقیم . من جیغ نمیکشم . من سر مردم داد نمیزنم چون من فرهنگ دارم و چون فرهنگ دارم مودبانه بحث عوض میکنم .میگم نه چون دارم اخبار میخونم و اخبار چیز خوبی نیست . هر چند ثانیه یک بار چیزی میگه من خودم و به کری میزنم . من جیغ نمیزنم من فقط خودم را به نشنیدن میزنم . هیچ بلیطی پیدا نمیکنم . دلم میخواست برم دستهام و حنا بکشم . که هر بار که به دستهام نگاه کنم باور کنم که میشه منتظر یک معجزه بود اما خانومه نیست .
احساس میکنم که ته یک کوچه بن بست نشستم که راه به هیچ جا نداره و هیچ کاری نمیشه کرد جز صبر صبر صبر. من از صبر کردن بیزارم .
دلم میخواست که کسی بغلم کنه . کسی با دستهای بزرگ و کسی که تو بغلش نگهم داره و من چشمهام و ببندم و پشت پلکهام هیچی نباشه . نه حسابهای بانکی نه وام خونه نه آنتی بیوتیک نه نینتندو نه مادری افسرده نه برادرهایی که کسی باید مواظبشون باشه نه کشوری که به خون کشیده شده نه مردهای هیز نه این دل گرفته . هیچکس نباشه . هیچی نباشه .
Friday, July 3, 2009
خیلی سریع اتفاق افتاد اینکه من دیر میرسم به دیت نه برای اینکه نمیتونم تصمیم بگیرم چی بپوشم بلکه برای اینکه راستین ترسیده و حاضر نیست از توی کمد یا دستشویی بیاد بیرون.
اینکه تکستهای عاشقانه رو بین سرخ کردن پیاز و ریختن لباس توی ماشین جواب میدم . تمام نگرانیهام شده نگرانی های یک زن چهل ساله با چهارتا بچه .
خیلی سریع اتفاق افتاد.
من دلم برای خودم تنگ شده . برای زمانی که وقت داشتم بی کاری کنم .
Subscribe to:
Posts (Atom)