Saturday, July 18, 2009

این روزها

توی صف ایستادیم . راستین خودش را چسبونده به پیراهن سبز من . مرد میان سال با دخترکهای ۱۴ ساله لاس میزنه . چیزی توی معده من بهم میپیچه . راستین سرش و توی دامن من قایم میکنه . نوبت ما که میشه از راستین میپرسه بستنی چه رنگی میخوای. راستین جواب میده سبز. مرد میپرسه سبز مثل چی؟ راستین نگاهش میکنه . مرد میگه سبز میثل پیراهن مادرت. راستین دستهای من و فشار میده. فرصتی نیست که بگم من مادرش نیستم . که سبز مثل شهر من . که سبز مثل موسوی . که سبز مثل ....



ساعت ۱۰ شب میرسم خونه . صاحب خونه مهمون داره . توی حیاط نشستن . میام تو خونه چراغهارو روشن نمیکنم . توی تاریکی روی تخت میشینم بین ملافه های سفید. کامپیوتر و باخودم میارم . به همین سادگی نگاه میکنم . وقتی تمام میشه مهمانها رفتن . اتاق خنک و خالیه . من بغض دارم .