Sunday, July 12, 2009

گرمه . پنکه روی بار آشپزخونه صداش بلند تر از قدرت خنک کننده اش . رومیزی رو با گلهای سرخش روی میز پهن میکنم . رومیزی که از شهر مرزی توی چکسلاواکی رسیده اینجا . من کتاب جلد آبی رو میبندم اینجا دورتر از تهران ۵۰ سال پیش کتاب است شاید هم به قول شهرزاد همون شهر خاک گرفته سیاه و سفید است کمی دورتر کمی رنگی تر اما با همون آدمها . من به داوود فکر میکنم . تو همه این کتابها کسی هست میاد رسوب میکنه ته ذهن آدم میشه یوسف باز به قول شهرزاد . این گرما به هیچکس هیچ لطفی نمیکنه .