Thursday, August 6, 2009

خواستم زنگ بزنم هشت سال درد و تف کنم توی صورتش دیدم که در شان من نیست . اصلا این شان فقط کس و شعره من فقط ترسیدم که گریه ام بگیره و چشمهام قرمز شه و پسرک دستهای کوچیکش و بکشه روی صورتم مثل وقتی که امروز عصر که اون یکی جوجه با لگد رفته بود تو بازوم اومده بودم که ببسودش. یا نه فقط نمیخواستم که گریه کنم . الان تو تاریکی این اتاق صورتی با صدای نفسهای پسرک که پایین تخت خوابیده من نمیدونم که با این همه آبی که تو چشمهام جمع شده چی کار کنم . برمیگرده و من تحویل مادرش میدم . من دلم میخواد ... نه من حتی نمیدونم که دلم چی میخواد . فقط میدونم که به اندازه هشت سال درد دارم و خسته ام و میخوام که تموم شه . من فقط دلم میخواد که قسمتی از این سیرک نباشم .