Wednesday, September 2, 2009

من ۱۸ ساله بودم . تازه از تخم بیرون اومده . نه میفهمیدم رابطه جدی یعنی چی یا ازدواج . او یادم نیست چند ساله بود اما یادمه که بنظر من خیلی بزرگتر بود . او ازدواج کرده بود و یک دختر داشت . دختری که فرسنگها دورتر با مادرش زندگی میکرد . من فکر میکردم که هنوز همه دنیا روبرومه که باید عاشق شم . من هنوز فکر میکنم که همه دنیا روبرومه و باید دوباره عاشق شم . او از من پرسید که آیا حاضرم ازدواج کنم و من حتی بی لحظه مکث گفتم عمرا . او رفت گم و گور شد . من دیگه ندیدمش . 
بعد از ۶ سال هنوز گاهی فکر میکردم بهش که اگر یک لحظه مکث میکردم که اگر جوابم به جز عمرا کمی آرومتر بود . شاید همه چیز خیلی فرق میکرد . در واقع من به هیچ عنوان هم ناراحت نیستم که اون فرق اتفاق نیفتاد . ۶ سال پر از عاشق شدن و روی زمین حموم ولو شدن و گریه کردن . ۶ سال یاد گرفتن که چه جوری رو پای خودم به ایستم . ۶ سال پر اسباب کشی و آدمهای مختلف و احساسهایی که شاید اگرچه همش خوب نبود اما باید تجربه میشد . 
امروز بین این جعبه های قهوه ای و صورتی که چیدم روی هم دیگه توی این خونه شلوغ که فقط میشه روی تخت نشست در حال دست و پا زدن بودم که دیدم ایمیل دارم . چشمهای سبز رنگ مردی که دختر بچه دورگه ای رو تو بغل داشت از توی صفحه فیس بوک ذل زده بود به من . به منی که ۶ سال پیش بدون لحظه ای مکث گفته بودم نه .