Wednesday, September 23, 2009

خونه ما یک ساختمان چهار طبقه بود ته کوچه بن بست . یک طرف ساختمون خرابه ای بود که شهرداری توش درختهای ریقامسی کاشته بود که هیچوقت بلند نشدند . و طرف دیگه یک خونه بود. یکه خونه دو طبقه با حیاطی پر از درخت و گل . ساختمان ما حیاط داشت اما همش سیمان بود برای جای پارک دورتا دور این پارکینگ باریکه ای بود که توش بنفشه میکاشتند . دم در ورودی هم یک نهال بید بود . اما حیاط خونه همسایه به اندازی یک دیوار این حیاط سیمانی گلهایی داشت که مثل آبشار زرد از دیوار گذشته بودند و خودشون و پهن کرده بودن این طرف دیوار . گلهای زردی که کوچیک بودن و بوی تلخی داشتن . 
بوی این آبشار زرد رنگ بوی بچگی من بود . 


من روی کابینت آشپزخونه نشستم . حرکت چاقو و انگشتهای کشیده اش و سبزی بروکلیهایی که خورد میکند را نگاه میکنم . من با مهره های گردنبندم بازی میکنم . از روی کابینت میام پایین . نگهم میداره . منهای گردن و شانه هاش بوی گلهای حیاط همسایه رو میده . من موهام و جمع میکنم بالا . دستهاش خیسه . من به اندازه تمام دچرخه سواری های توی کوچه  به اندازی تمام کیسه آب پرت کردنها به پسرهای همسایه و عروسک بازی زیر راه پله و قایم موشک بازی توی تاریکی زیر زمین . سرخوشم . سرخوش .