مامانی یک تیکه ظرف پلاستیکی داشت که واسه روی میوه بود . میزاشت توی فریزر یخ بزنه بعد چهارشنبه شبها قبل از رسیدن مهمونها ظرف میوه رو میزاشت نزدیک میز بازی روش و حوله میپیچید این ماسماسک و هم میزاشت روش . امشب خونه کوچیک من شبیه شبهایی شده که مامانی دوره رامی داشت.
شمعهای بالای شومینه و توی حموم روشنه بقیه رو گذاشتم وقتی که نزدیک بود روشن کنم . . باید آرایش کنم . باید از روی زمین اتاق خواب بلند شم این پیراهن پولک دار نارنجی و در آرم و لباس درست بپوشم .
مرد درست شبیه پدر من بود . بابای من وقتی من ۱۰-۱۲ ساله بودم با موی بلند و ریش بلند . من ظرف ماست و برداشتم و داشتم به خودم فشار میاوردم که فکر کنم که دیگه چی لازم دارم برای امشب . مرد حرف میزد و من اگر چشمهام و میبستم میتونستم که تو لاله زار باشم پشت میز چاپ و نگاهش کنم وقتی که از کارگاه قابهای رنگی و بر میداشت . مرد حرف میزد و من میتونستم تو مغازه آقا یدالله باشم وقتی که از زیر ویترین انگشتر فیروزه در میاورد . من دلم میخواست که مرد و بغل کنم . من دلم بابام و میخواد . توی ماشین گریه کردم فقط برای حسرت اینکه انقدر دوره که نمیشه با یک تلفن بری بشینی روی صندلی پشت ویترین مغازه که بهت بگه امروز از کی چی خریده و بعد سینه ریز زمردی که برات کنار گذاشته رو بندازه گردنت . من بابام و میخوام
من واقعا باید بلند شم از روی زمین . .
این دوست عزیزمون رضا یزدانی هم خوب با روح و روان ما بازی میکنه با آهنگ شمال و کافه نادری . یعنی رسما روح و روان و بازی . سوزن به خایه های نداشته .
الان باید برسه . کر کره هارو میکشم و کرمها رو ردیف میکنم که انتخاب کنم . موهام و باز میکنم . گوشوارههای فرشته شکل و از توی جعبه در میارم .
من گرسنه ام و نگرانم و دلتنگم و خوشحالم .
دکمه های بلوزم و میبندم . تمام شمعها رو روشن میکنم . همه جای خونه پره شمع شده . تو ظرفهای رنگی تو بشقابهای چوبی روی میز ناهارخوری . روی سنگ توالت حتی . طاقچه شومینه . میز جلوی مبل . کنتر آشپزخونه . همه جا روشنه .
من کافه نادری میخوام بعد از یک راهپیمایی طولانی تو انقلاب . بعد از دیدن پدرم . من کافه نادری میخوام . من جمهوری میخوام . من امام زاده صالح میخوام . من بوی ادویه های بازار و میخوام .
الان دیگه باید برسه .