پرونده ها روی میز جمع میشن من خسته ام و هوا داره تاریک میشه . ساعت هفت شب میام بیرون . میدونم که تو خونه چیزی ندارم . توی فروشگاه چرخ خریدم پره از جعبه های غذاهای یخ زده و سوپهای توی قوطی. توی صف جلوی من پیر مرد هشتاد ساله ای است که یک دونه شیر داره با یک بسته غذای گربه چندتا گلابی یک کیسه هلو یک جعبه قهوه . من جعبه های یخ زده رو روی هم میچینم و از خودم خجالت میکشم کمی هم ذوق میکنم که کسی با من زندگی نمیکنه و من مسول غذا دادن به کسی نیستم و میتونم فقط و فقط غذای یخ زده مزخرف بخورم . .میام خونه جعبه ها رو میچینم توی فیریزر و به این فکر میکنم که کاسابلانکا ببینم یا اون یکی فیلمرو . بازهم خوشحال که کسی اینجا نیست که بخواد حتی راجب فیلم نظر بده . تا میام بشینم به فیلم دیدن تلفنم زنگ میزنه . زنگ زده بپرسه که شام چی خوردم که بگه داره چمدونش و جمع میکنه . من بی حوصله و سگم و خوشحال که وقتی تلفن و قطع بشه اینجا نیست . بعد از فیلم میام که بخوام باید زود خوابید . یاد این میوفتم که چند شب پیش داشتی از شاملو خوندنم میگفتی جدال با خاموشی و از تو کتاب خونه در میارم از لاش دوتا کاغذ میوفته . دست خط توه ولی نامه نیست . گویا بعد از آتیش سوزی یک بار اومده بودی با من سر یکی از کلاسهام با همین کتاب روی جلدش چیزی نوشته بودی که من کندم انداختم دور ولی این کاغذها . من هنوز دارم گریه میکنم . الان تقریبا یک ساعته .