Monday, October 26, 2009

خیره میشم به رنگ آبی روی ناخونهام . نفسم در نمیاد . روی میز کنار دستم پره از کاسه و بطری آب و لیوان . از پنجره باز باد خنکی میاد من اما نفسم در نمیاد . باخودم فکر میکنم که کاش شب خونه مامان مونده بودم که تا صبح صدای نفسهای راستین بیاد تو خوابم که اگر حالم بدتر شد کسی باشه اما اومدم خونه . دلم نمیخواد برم توی تختم . صدای پای همسایه ها از توی راهرو میاد من کتاب نیمه باز میزارم روی زمین . احساس میکنم که دارم میمیرم . 
دلم میخواست که برم جایی که پاییز باشه . با بوی خاک . با بوی برگهای خشک بارون خورده . من اما نفسم در نمیاد . شاید بهتره همینجا روی مبل بخوابم .