Tuesday, October 27, 2009

یک موقعی بود که میشد از پشت پنجره عاشق یکدونه از اون چلغوزهایی شد که داشت وسط کوچه به توپ پلاستیکی بنفش لگد میزد . بعد هم برای مرموز بودن میشست روی پله های مرمری . یک موقعی بود که بزرگترین اتفاق روز رد شدن از جلوی همون پله مرمری بود و یک لبخند.
یک موقعی بود که من سیبیل داشتم با ابروهای پر و ۱۲-۱۳ ساله بودم . دیوارهای اتاقم صورتی بود و خاله پروین به پرده سفید اتاقم عروسکهای کوچولو دوخته بود . یک ضبط قرمز هم داشتم که روی زمین بود . چلغوز مورد نظر خونشون طبقه اول بود و با مامانش تنها زندگی میکرد . من مثل تمام دخترهای ۱۲-۱۳ ساله زشت بودم و اون مثل تمام پسرها ۱۴ ساله صورت گردی داشت که همیشه سرخ بود . 
اسمش یادم نیست ولی یادمه یک جفت کتونی داشت که سیاه بود با خطهای زرشکی . کفشهاش یادمه چون وقتی که از کنار سکوی مرمری رد میشدم سرم و بالا نمی آوردم . 


(‌این ها همه در راستای اینکه من میترسم بخوابم چون دارم خفه میشم )