Monday, October 12, 2009

میرسم خونه کثیف و خسته ام با چشمهای خیس . ظرف غذا رو از تو مکرویو در میارم . نگاهش میکنم . خالیش میکنم توی سطل آشغال بر  . میگردم پشت کامپیوتر کلافه ام . میبندمش . میرم زیر دوش . با حوله میام توی آشپزخونه از توی یخچال شربت سرفه ای که توش وایکدین داره رو بر میدارم . شربت و سر میکشم با خودم فکر میکنم که نهایتش راحت بیدار نمیشم دیگه . با حوله میرم زیر پتو . منگم . بیدارم . ولی نمیتونم فکر میکنم . خوابم میبره . بیدار که میشم سه ساعت گذشته . موهام روی هواست . میرم لب پنجره . بارون اومده . اولین بارون سال. 
بعد از ظهری که اولین باروی پاییزی اومده باشه توش اصلا گناه توش گریه کردن . غصه خوردن . با حال خوب از خونه میام بیرون .