میدونی اما من عاشق اینم که مامانی کپلی بیاد خودش و بچپونه وسط من شهرزاد و پشت سر مهمونها یک کلمه حرف بزنه . یا وقتی که دارم واسه دوست دختر چینی پسر خاله نسبت آدمها رو تعریف میکنم و میرسم به اینکه این آقاهه عموی اون یکی آقاهه است که عموی فلانیه و برادر اون یکی آقاهه که سر میزه بعد به این فکر میکنم که وای چه حالی میده که خانوادگی انقدر کس خلیم که این همه آدم بی ربط بهم زیر یک سقفن . من دوست دارم که بعد از مهمونی روی اعصاب بیایم خونه من و قهوه ترکی که از قفسه خونه خالهه کش رفتیم و درست کنیم و یک دل سیر پشت سر همه حرف بزنیم .
Thursday, November 26, 2009
میدونی من کلافه میشم تو این مهمونیهای فامیلی که صدا به صدا نمیرسه . من چیزی توی معده ام بهم میپیچه وقتی ملتی هم سن و سال من که حتی دیپلم هم ندارن و همه زندگیشون تو مشروب خوردنشون و علف کشیدنشون میشینن بلند دور میز آشپزخونه راجب پرشین امپایر سخنرانی میکنند و مزخرف میگن . من چیزی توی معده ام به هم میپیچه وقتی هی باید حواسم به این باشه که چی دارم میگم و چی دارم به کی میگم . من اصلا نمیفهمم چه کاریه خوب آدم با یکسری آدم رفت آمد کنه که هی باید جولشون خفه خون بگیره و لبخند الکی بزنه من اصلا صورتم درد میکنه الان.