Friday, December 11, 2009
صدای بارون میاد. ساعت یازده و بیست دقیقه شبه و من امشب هم دست به ساز نزدم که تورو خدا یکی به استاد گرامی بگه که سرک نکشه تو کابوسهای من بزاره من همون خوابهای خودم و ببینم و خوش باشم . خونه سرده من هم بساطم و جمع کردم آوردم روی قالیچه ترکمن قرمز دم اتاق خواب روبروی بخاری پهن کردم و باید درس بخونم و درسم نمیاد. توی راه داشتم به این فکر میکردم که تابستونها تهران و زمستونهای اینجا وقتی تنهام از تن خودم بی خبر میشم . دست به پاهام نمیکشم که نرم باشه کرم به تنم نمیزنم حتی خودم و هم اونقدر نمیبینم . وقتی داشتم پیژامه بنفش راه راه رو با تی شرت سفیدی که خودم روش بته جقه های رنگی کشیدم و با جوراب قرمز و جاکت صورتی تنم میکردم یک لحظه با خودم گفتم همون بهتر که کسی نمبینتت . صدای بارون میاد من غرم میاد اما درسم نمیاد .