Monday, December 7, 2009

داره بارون میاد . روی لباس خوابم یک ژاکت میپوشم . جورابهای بلند پام میکنم میام زیر پتو . داره بارون میاد . اینجا ساعت یک شبه . بخاری و خاموش میکنم که پنجره رو باز میکنم که صدای بارون و بشنوم. یک جای دنیا یک سری آدم دارن میریزن تو  خیابون . یک جای دنیا یک سری آدم جونشون و گرفتن دستشون رفتن تو خیابون. اون آدمها حتما مامانی دارن حتما مامان دارن حتما شهرزاد دارن بچه دارن برادر دارن  خواهر دارن . اون آدمها یکی منتظرشونه یکی دوستشون داره یکی عاشقشونه . اون آدمها حتما همه زندگی یکی هستن . داره بارون میاد . من صبح ساعت ۱۱ کلاس دارم . من بعد از کلاس باید برم سر کار . من بعد از کار باید برگردم مدرسه . صبح که من بیدار شم شاید یک سری از آدمها تو خیابون دیگه نفس نکشند . صبح که من از خواب پاشم شاید یک سریشون کبود باشن . گریه کرده باشن . ترسیده باشن . صبح که من بیدار شم شاید زندگی برای خیلی ها دیگه فایده ای نداشته باشه یا درد باشه یا منتظر عزیزی باشن که هنوز برنگشته . داره بارون میاد . من خیلی دورتر از اون آدمها توی تختم نشستم و به این فکر میکنم که شاید اگر انقدر دور نبودم میترسیدم که برم . میترسیدم که اگر برنگردم مامانی چی میشه . شهرزاد چجوری چوپون میشه . داره بارون میاد . کاش همشون سالم برگردند.