Friday, January 29, 2010

من میگم که خرم کن بهم بگو اگر این امتحان و بدم باهم میریم پراگ تا دم غروب بشینیم دم اون رودخونه خوشگل باهم آبجو بخوریم و من نگران این نباشم که قبول شدم یا نه چون قبول شدم. 

من میگم به من بگو حتی اگر خراب کردم بازهم میریم پراگ میشینیم دم اون رودخونه به جای آبجو شات ودکا میزنیم و تو میگی که فدای سرت عوضش دکتر میشی حالا . 

تو همه این ها رو میگی . و من یک نفس عمیق میکشم . اون سر کره زمین تو میری سر کارت . من هم میرم که ظرفها رو بشورم و بخوابم که فردا کله سر کلاس دارم.

Wednesday, January 27, 2010

گیرم که من کس گفتم . 
بین این دویدنهای پشت سر هم که به من فرصت سر خاروندن هم نمیده . توی شبهایی که فقط توان این و دارم که خودم از در ورودی بیارم تو خونه و پهن کنم روی مبل کنار پنجره . 
توی روزهایی که آرایش نمیکنم . صبحها شلوار جینم و از روی زمین بر میدارم آخرش هم ده دقیقه دیر میرسم . خوب البته تو روح همون آدمی که ساعت ۹ صبح کلاس برداشته . 
گیرم من مزخرف گفتم . 
راستش من تازه دارم عادت میکنم که این خونه خالیه . و نقطه سر خط. یعنی چیزی قرار نیست عوض بشه .یا اینکه تازه دارم به این نتیجه میرسم که خیلی چیزها دیگه اونقدر مهم نیست . مثل خالی بودن این خونه . یا عادت کردن به این تصویر توی آینه همیشه یک نفره و اون یک نفر منم و اصلا مهم هم نیست . 
عوضش مهمه که من از یکشنبه دست به ساز نزدم. یا مهمه که صبر کنم تا راستین تو بغل من خوابش ببره و مهم نیست که دیر میرسم سر کار . مهم اینکه شیر داشته باشم و قرصهای روی یخچال باشه . 
مدتهاست آشپزی نکردم . کیک نپختم . عوضش تمامی قرصهام و سر موقع خوردم و دیگه غش نکردم . 
اصلا هم مهم نیست کس گفتم.
حتی اگر فکرش و بکنی خیلی هم پرت نگفتم. گیرم که نمیخواد و نمیدم و نمیکنمش هم هست . گیرم که او سر دنیاست. 
گیرم که گاهی تلخه. 
اما شبیه همه اتفاقهای خوب میمونه . 
نه خیلی هم راستش و گفتم.  . . 

Monday, January 25, 2010

چیزهایی هم هست برای منتظر بودن . هست. . حتما هست . حتی اگر توی دل من یک ماهی مرده هست . 

Tuesday, January 19, 2010

سفرنامه

اینجا تهران است . زمان را گم کردم . کلمه ها را هم. ساعت هفت و نیم صبح دوشنبه . بی خوابم . اینجا تهران است و رویا پردازی کار احمقانه ایست . چمدانهای گم شده . همه خواب و من بی تاب. 


........


با مامانی رفتم امیریه . آدمهای راحت و گرم . کلمه ترکی تازه یاد گرفتم . گرچه آخرش هم نفهمیدم که شاخصی و به دسته میگفتن یا به اون ماسماسکی که دستشون بود . پسرک مداح زیبا بود . پسرک مداح ۲۴ ساله بود و ۲۴ سال اونجا یعنی آدمی بالغ که باید براش زن گرفت. تو تونل زمان اونها من جا موندم. صدای طبل / مردهایی چوب به دست . کلمه های ترکی . خونه ای که ۴۵ سال پیش مامان توش بدنیا اومده بود. کوچه های تنگ. سقاخونه هایی با شمعهای روشن. 

......


از جوی آبی که از طرف انقلاب میومد خون رد میشد . من گل سفید دستم بود .

.....

امروز روزه آخره ساله من توی مطب دکتر زنان نشستم و به تنها چیزی که میتونم فکر کنم حامله شدنه . رادیو یک سری کلمه رو مدام تکرار میکنه :‌بیگانه پرستان / رهبر معظم /ساختار شکنی / حتک حرمت. .چیزی روی سینه ام سنگینی میکنه . با شهر راحت تر شدم با مردم هم . دلم اما برای تنم تنگ شده . 

.....

بیرون صدای الله اکبر میاد . من کتلتها رو توی ماهیتابه میزارم . علی دم پنجره ایستاده با بهتاش میریم کنارش و تا جایی که میتونیم فریاد میکشیم . سری اول کتلتها میسوزه . 

.....

تبریز. بعد از ۳۵ سال برگشته به شهرش . باهم معمای شهر و حل میکنیم اما تبریز او زیر شهری که الان توشیم مونده . زیر شهری که خیابونهاش اسمهاشون شبیه تهران. من از لا به لای راهروهای تو در توی خونه های قدیمی رد میشم و خیال پردازی میکنم. بی شک زن بودن تو اندرونی وبیرونی این خونه ها حکم دیگری داشته . 

......

هنوز چشمم از گریه میسوزه . سهم من از زندگی پدرم . از زندگی خواهر خیلی کمه . خیلی کم.

Monday, January 18, 2010

من با دوتا چمدون و یک کوله پاشده بودم رفته بودم اون سر کره زمین که برم امام زاده صالح بعد توی یک روز برفی خیره شم به درختهای خیابون ولی عصر و احساس کنم که در زمان  درست جای درستیم . اما درختهای خیابون ولی عصر هیچ حسی به من نداد . برف هم نیومد. در عوض یک شب تو خونه عمو کوچیکه وقتی که همه باهم با صدای بلند حرف میزدند و خانومی که اون گوشه نشسته بود با نگاه خریدارانه نگاهم میکرد و من خیره شده بودم به تابلوی نقاشی که قبلا خونه عمه خدابیامرز آویزون بود احساس کردم که من قرار بوده دقیقا اینجا باشم . روز بعدش وقتی تو آشپزخونه داشتم ظرف میشستم و حوله آبی رنگ کنار ظرف شویی و برداشتم دیدم که اسم و من و روش دوختن حوله مهد کودک من بود . 
حالا خیلی دورتر از پدرم و جوسبی و آدمهایی که دلتنگیشون داره اذیتم میکنه . توی صبح بارونی نشستم زیر پتو و به این فکر میکنم که این همه دلتنگی و این همه آرامش تلفیق عجیبیست .