Tuesday, January 19, 2010

سفرنامه

اینجا تهران است . زمان را گم کردم . کلمه ها را هم. ساعت هفت و نیم صبح دوشنبه . بی خوابم . اینجا تهران است و رویا پردازی کار احمقانه ایست . چمدانهای گم شده . همه خواب و من بی تاب. 


........


با مامانی رفتم امیریه . آدمهای راحت و گرم . کلمه ترکی تازه یاد گرفتم . گرچه آخرش هم نفهمیدم که شاخصی و به دسته میگفتن یا به اون ماسماسکی که دستشون بود . پسرک مداح زیبا بود . پسرک مداح ۲۴ ساله بود و ۲۴ سال اونجا یعنی آدمی بالغ که باید براش زن گرفت. تو تونل زمان اونها من جا موندم. صدای طبل / مردهایی چوب به دست . کلمه های ترکی . خونه ای که ۴۵ سال پیش مامان توش بدنیا اومده بود. کوچه های تنگ. سقاخونه هایی با شمعهای روشن. 

......


از جوی آبی که از طرف انقلاب میومد خون رد میشد . من گل سفید دستم بود .

.....

امروز روزه آخره ساله من توی مطب دکتر زنان نشستم و به تنها چیزی که میتونم فکر کنم حامله شدنه . رادیو یک سری کلمه رو مدام تکرار میکنه :‌بیگانه پرستان / رهبر معظم /ساختار شکنی / حتک حرمت. .چیزی روی سینه ام سنگینی میکنه . با شهر راحت تر شدم با مردم هم . دلم اما برای تنم تنگ شده . 

.....

بیرون صدای الله اکبر میاد . من کتلتها رو توی ماهیتابه میزارم . علی دم پنجره ایستاده با بهتاش میریم کنارش و تا جایی که میتونیم فریاد میکشیم . سری اول کتلتها میسوزه . 

.....

تبریز. بعد از ۳۵ سال برگشته به شهرش . باهم معمای شهر و حل میکنیم اما تبریز او زیر شهری که الان توشیم مونده . زیر شهری که خیابونهاش اسمهاشون شبیه تهران. من از لا به لای راهروهای تو در توی خونه های قدیمی رد میشم و خیال پردازی میکنم. بی شک زن بودن تو اندرونی وبیرونی این خونه ها حکم دیگری داشته . 

......

هنوز چشمم از گریه میسوزه . سهم من از زندگی پدرم . از زندگی خواهر خیلی کمه . خیلی کم.