Monday, January 18, 2010

من با دوتا چمدون و یک کوله پاشده بودم رفته بودم اون سر کره زمین که برم امام زاده صالح بعد توی یک روز برفی خیره شم به درختهای خیابون ولی عصر و احساس کنم که در زمان  درست جای درستیم . اما درختهای خیابون ولی عصر هیچ حسی به من نداد . برف هم نیومد. در عوض یک شب تو خونه عمو کوچیکه وقتی که همه باهم با صدای بلند حرف میزدند و خانومی که اون گوشه نشسته بود با نگاه خریدارانه نگاهم میکرد و من خیره شده بودم به تابلوی نقاشی که قبلا خونه عمه خدابیامرز آویزون بود احساس کردم که من قرار بوده دقیقا اینجا باشم . روز بعدش وقتی تو آشپزخونه داشتم ظرف میشستم و حوله آبی رنگ کنار ظرف شویی و برداشتم دیدم که اسم و من و روش دوختن حوله مهد کودک من بود . 
حالا خیلی دورتر از پدرم و جوسبی و آدمهایی که دلتنگیشون داره اذیتم میکنه . توی صبح بارونی نشستم زیر پتو و به این فکر میکنم که این همه دلتنگی و این همه آرامش تلفیق عجیبیست .