Sunday, February 7, 2010

حواسم نیست . اصلا اینجا نیستم . خودم و پشت در قفل خونه جا میزارم وقتی که دست کلیدم با جوجه اردکی که ازش اویزونه روی کانتر آشپزخونه جا مونده . دوبار در یک روز. یک دستم دف و یک دستم کامپیوتر با کیف تو پارکینگ میخورم زمین. برای فردا باید یک پیپر بنویسم راجب تحقیق فمینیستی هنوز اما حتی شروعش هم نکردم . هنوز مقاله کانت مونده و من حتی نخوندمش . میام توی کافی شاپ درس بخونم عوضش محو آدمها میشم و آفتابی که از پنجره میاد تو و کاغذ سفید روبروم رو گوشه های کاغذ مینویسم :‌:‌بی همگان به سر شود بی تو بسر نمیشود نمیشود نمیشود نمیشود. 
کس میگم بی تو هم به سر میشود تا حالا که شده . میرم بیرون با یک سری دختری که آدمهای من نیستن . میرم بیرون شاید که بهترشم شاید که به حکم الکل و آدمهایی که دارن خودشون و به هم میمالان منم یکم برگردم اینجا . اما اونجا هم نیستم . انقدر صورتم از فضای اونجا خارجه که چند بار یکی دم گوشم میگه انقدر غریبی نکن . من غریبی نمیکردم . من به این فکر میکردم که چشمهای اون زنی که توش این همه اشک داره درست مثل چشمهای من بود سه سال پیش که این طلاق دردش احتمالا اندازه همون درده . آروم بهش میگم همه چی درست میشه انقدر سخت نمیمونه . اما بازهم کس میگم . اگر با مرد بمونه یک عمر درده کشیدن یک آدم بی مسولیت با خودت از این طرف به اون طرفه اگر هم نمونه زخم عاشقی که نصفه کاره موند . اگر بمونه خستگیه اگر نمونه میشه من . 
همه مستن . من نیستم . مرد موقع حرف زدن دستهاش و میکشه روی کمرم و من هنوز تصمیم نگرفتم که از تماس لذت میبرم یا نه . همه مستن و من به پیپری که باید بنویسم فکر میکنم . و به اینکه چرا هی به این دخترک میگم همه چی درست میشه . مگه مال من درست شد؟ اصلا چی قرار بود درست شه؟  
مرد مزخرف میگه . همه مزخرف میگن . سعی میکنم که فکر نکنم به هیچی.