Friday, February 19, 2010

واسه خودت خوشحال داری رژه میری هیچی هم به تخمت نیست . ولو شدی روی مبل آقا منوچ و هم گرفتی بغلت و داری واسه خودت فیس بوک بازی میکنی و وبلاگ میخونی و آهنگ گوش میدی. در راستای فیس بوک بازی میرسی به یک عکس . کف دستات عرق میکنه. نفسی که از عصری در نمیومد کلهم گیر میکنه تو گلوت . بغضت میگیره . خواب از سرت میبیره . هرچی هم فحش بلدی میکشی به خودت و فضولیت . کسی هم نیست بگه خوب زنیکه مرض داری که سوزن به خایه خودت میزنی آخه؟ اونم تو این شهر خراب شده که همه به هم یک جوری وصلن . خوب مریضی؟