Saturday, February 27, 2010
رسمان ۵ دقیقه قبل از شروع نمایش رسیدیم. جای نسبتا پرتی بود . کلی هم خندیدیم که اینجاها که جای تاتر نیست در نتیجه احتمالا تو حیاط خونه کسیه . برای تحویل گرفتن بلیطها که رفتیم خانومه گفت البته شما که سنتون پایینه اما بیرون شراب هست بماند که من خندم گرفته بود که تو رسما فکر کردی ما چند سالمونه؟. رفتیم توی حیاط بهش میگم تو احساس نمیکنی که همه یه جوری نگاهمون میکنند . نگاهها بد نبود . اما دیده میشدیم . همه تو گروه سنی ۴۰-۵۰ بودند . بعد از تموم شدن نیمه اول اومدیم بیرون . من راحت نبودم . مدتها بود که احساس نکرده بودم ملت دارن نگاهم میکنند . دور گردن یک آقایی یک قفل خوشگل دیدیم البته آقاهه هم خیلی خوشگل بود دوست پسر آقاهه هم خیلی خوشگل بود . اما فقط ما چهار نفر بودیم که از بقیه دور ایستاده بودیم . ما به بهانه سیگار . اونها شاید به بهانه بوسه . تا شهرزاد گفت متوجهی که همه چقدر سفیدن؟ بماند که کلی خندیدم از این ( چقدر سفید)اما راست میگفت همه خیلی سفید بودن . حس جالبی بود . مدتها بود که نژادم و انقدر واضح حس نکرده بودم . خصوصا تو این شهر .