Monday, March 29, 2010

گاهی فکر میکنم که پیدات کنم بشونمت روبروم و تمام حرفهای نگفته و شعرهای نخونده و غرهای نزده و گریه های نکرده رو بگم و بخونم و بزنم و بکنم . بعد دست از سر کچل این وبلاگ بردارم  . 
جا داره که از همین جا از تمام خوانندگان بندتنبونی مملکتم برای تمامی پیپرهایی که تاحالا نوشتم تشکر کنم و مدرک خودم را بعد از گرفتن به آنها اهدا کنم .  
لیست بعضی از دست اندرکاران : ایرج قادری - شهرام شپره - تمامی جوجه تیغیهای درون مرزی منجمله ساسی مانکن و بقیه دوستان بی اسم .....
ما امشب ماهی های سفره هفت سین خاله اعظم و بردیم که بندازیم تو دریاچه . ماهی ها دوتاشون مردنی بودن . دریاچه پره لجن بود . تا ولشون کردیم تو آب دوتاشون مردن . فکر کنم که تنگ تنگ آب و بیشتر دوست داشتن تا دریاچه ای که سبز بود . 
میدونی خوابهام عوض شده . پریشب خواب دیدم که هشت ماه حامله ام و عاشق . دیشب خواب دیدم که نوزادی و بغلم گرفتم و دارم کلی میدوم که بچه رو ازم نگیرن و آخرش توی مسجد قایم میشم . 
راستش مدتهاست که عادت کردم به تنها خوابیدن . به بی خوابی های نصفه شب . به اینکه از خواب بپرم و کسی نباشه در واقع حتی دوست میدارم این خالی بودن تختو . نمیدونی چقدر طول کشید که عادت کردم که بخوابم بدون صدای نفسهای کسی . 
فکر میکنم که حالم خوبه . تند تند حرف میزنم و دستهام و تکون میدم . درس میخونم همچنان عقبم . حواسم هم به پولهام هست . این روزها حتی نسبتا خوش اخلاقم . 
توهم خوبی . خودت نگفتی اما مشخص بود . فکر میکنم که تو مدتهاست خوبی و هربار که هستی من خوب نیستم تا دو سه روز. شبش را تا صبح گریه میکنم و تا دوروز بعد حالم از خودم بهم میخوره که چرا شبش رو تا صبح گریه کردم . 
راستی فکر کنم که ماهی ها سکته کردند . جایی خوندم که این ماهی قرمزهای کوچولو راحت سکته میکنند. 
امروز سر کلاس داشتم به این فکر میکردم که کاش میدید ساز زدنم رو اونقدر که خودم و خودت فکر میکردیم هم بی استعداد نیستم و استادم برخلاف حرف تو شاید بهترین کسی است که میشه ازش یاد گرفت . یک جوری نگاهم میکنه انگار که در اون لحظه مهم ترین موضوع اینکه این شاگر بی استعداد این نت و یاد بگیره . 
دلم این روزها زده به سرش . انگار که گمش کردم یا از دست دیوانه بازی های من خسته شده و گذاشته رفته پی کارش . 

Saturday, March 27, 2010

من روی میزم تا سقف پرونده دارم و مادر پسرک تو اتاق روانشناسه و من باید هر از گاهی نگاهی به این موجود بندازم . هر بار که سرم و آوردم بالا یا زیر میز بود لای مبل بود یا رفته بود زیر میز دراز کشیده بود و پیدا کردنش مصیبتی بود . حالا بیا واسه یک موجود نیم وجب توضیح بده که برادر من نکن چون من وقت ندارم دنبالت بگردم . 

هوا سرد شده و بوی بهار نارنج همه شهرو بلعیده .  خسته ام و بد اخلاق . بغض هم دارم . تمام روز به این فکر میکردم که دلهای کپک زده رو چی کار میکنند؟ پیراهن چین دار و پرت میکنم توی سبد و میرم توی کمد که تصمیم بگیرم چی بپوشم. دلم امام زاده صالح میخواد . دلم میخواد که چادر گل دارم و بکشم سرم و قشنگ گریه کنم . بلوز شلوار مشکی میپوشم و ژاکت عبا مانند و هم بر میدارم . تصبیح دور دستم و میزارم بین بقیه تسبیحها و شاه مقصود میندازم گردنم . اگر بابام بود میگفت که شبیه جادوگرها شدی. اگر بابام بود شاید دلم کمتر گرفته بود . انگشتر فیروزه بابارو هم دستم میکنم . شال سبزم و میبندم دور گردنم . همچنان بد اخلاقم . تو ماشین با آهنگهای قری و حرفهای بی ربط و بعد با یک قوری چایی و خرما . دیگه بد اخلاق نیستم . گاهی فکر میکنم که اگر نبود دنیای من چه جای بدی بود. که اگر نبود من این دل کپک زده رو چی کار میکردم؟

Monday, March 22, 2010

چند سال پیش فکر میکردم که باید جنگید . باید با ارزشهای که دارن تو گلوم فشار میدن جنگید. باید سفر کرد و رفت یک جایی دور جایی که بشه من بود . منی که مرزهاش مشخص از مادرم و مادربزرگمه . چند سال پیش فکر میکردم که بزرگی و چسبندگی این خانواده داره خفم میکنه که باید بر خلاف جهتشون و بر خلاف ارزشهاشون انتخاب کرد . باید جواب داد باید وایستاد و یادشون انداخت که من مثل اونها نیستم که مثل اونها نخواهم شد. چند سال پیش فکر میکردم که پدرم نقش زیادی تو زندگیم نداره و وسط این جنگ جونی نمونده بود برای جنگیدن با سنتهای یک خانواده دیگر . خانواده مادری بس بود.
بعد از تجربه اون زندگی مشترک با آدمی که هر دو خانواده با همه تفاوتهاشون و بعد از این همه سال جنگ با هم تنها نقطه مشترکی داشتند باور این بود که من دارم اشتباه میکنم . بعد از تجربه کردن چند سال جدا بودن و پیدا کردن مرزهایی که مال من بود و جنگیدن ۲۴ ساعته با مادربزرگ سرتق و کله شقی که حاضر نبود کنار بیاد . بعد از عاشقی کردن و آشپزخونه تمیز کردن و جیغ کشیدن سر هم و مثل خر کار کردن و کلافگی از سختی این همه کار . بعد از اینکه قبول کردم که اشتباه کردم و برگشتن به اون خانواده بزرگ و چسبناک . 

سه سال گذشته . من مرزهام و پیدا کردم مرزهایی که گاهی مرزهای مادرمه و گاهی مرزهای مادربزرگم. ارزشهام مشخص شده . ارزشهایی که یک سری فقط مال منه و سری دیگر شاید ارزشهای حاج خانوم باشه که مادربزگم و بزرگ کرده . جنگی نیست . بعد این سالها به این نتیجه رسیدم که حتی اگر تبدیل به مادرم شم اتفاق خیلی بدی نیست که حتی خیلی هم نشون دهنده قابلیتهامه . سالها گذشته و من دلم برای پدرم تنگ میشه و هردو هم دیگر و قبول کردیم . نه من دیگر سر جنگ با سنتهای خانواده ها دارم و نه اونها به اندازه قبل سر سختتانه تلاش میکنند برای قانع کردنم . 

امروز تو اداره مهاجرت کنار مادر بزرگم نشسته بودم و منتظر بودم که صدام کنند که برم قسم بخورم که من بین کشورم و کشور شما کشور شما را انتخاب میکنم . کنار ما خانمی ایستاده بود که ۵-۶ ماهه حامله بود که مادربزرگم گفت من دلم میخواد که تورو این شکلی ببینم . من لبخند زدم و گفتم انشالله . جیغ نکشیدم که من نمیخوام . ناراحت نشدم که چرا انقدر اصرار میکنید به ازدواج کردن . تو دلم نگفتم که این زندگیه منه نه شما . لبخند زدم و با خودم گفتم که من هم دلم میخواد . 

سالها گذشته و من آماده ام که تن بدم به ارزشهای زنانه خانواده ها . 


PS.
حالا پیدا کن پرتقال فروش را !

Wednesday, March 17, 2010

تا صبح خوابت و دیدم تا خود صبح . هر بار بیدار شدم با تعجب یک نگاهی به دوروم انداختم و دوباره خوابیدم. میدونی من حالم زیاد خوب نیست این روزا بزار به حساب نگرانی پیر شدن و معامله با دنیا و عید و یک بسته فرم اندازه کتاب توی کیفم . از سر کار که اومدم خونه مدام به این فکر میکردم که چقدر دلم یک غار میخواد برم تهش بخوابم سر کار اما با پیرمردهایی که هزار تا سوال عجیب غریب دارن و دخترهای  تازه عروسی که ترسیدند و زنهایی که چشمهاشون خیسه نمیشه زیاد فکر کرد . امروز یکی از پیرمردها از توی کیفش یک عالمه پرتقال در آورد و ریخت روی میز روی کاغذها و خودکارها همه جارو بوی عید برداشت . بوی شمال. 

Tuesday, March 9, 2010

mind blowing

نشستیم روی کاناپه های کرم رنگ توی سالن خونه من . من زیر پتو خال خال سبزم اون گوشه مبل عروسک نارنجی و گرفته بغلش ذل زده به مانیتور.من میگم مایند بلویینگ که نبود ولی خوب بود. میگه خوب قرار نبود مایند بلویینگ باشه. مایند بلویینگ فقط مال اون آدمه است . اون آدمه که آدمته . اونی که دلت میخواد تو بغلش بمیری . میگم من دلم مایند بلویینگ میخواد . میگه نه ببین این چه خوبه به یه ورت هم نیست که فرداش هست نیست مرده است یا زنده . ولی من هنوز دلم مایند بلویینگ میخواد.


تو مرکز زنان  نشستم  رو زمین بطریهام و هم چیدم جلوم . دورین غر میزنه که این آت و آشغالهای ضد فمینیستی و جمع کن ببر بیرون . رابین جلوم روی مبل نشسته . مری هم پشت کامپیوتر . مری رو دو روزه که یک آدمی که تازه از زندان اومده بیرون هی تعقیب میکنه . ترسیده . میترسه یارو بهش تجاوز کنه بهش میگم بره پیش پلیس میگه باباش نمیزاره . بهش میگم بره دادگاه برگه بگیره که یه غلطی بکنه بجای اینکه بشینه اینجا روبروی من با چشمهای پف کرده . رابین از دخترش میگه . بحث میرسه به س-ک-س . 
دورین از تنها مرد زندگیش میگه که افغان بوده . که بعد از اون هیچکس دیگه ای نبوده . 
رابین از زنها و مردهای زندگیش میگه 
مری بغض میکنه 
من به این فکر میکنم که مایند بلویینگ نبود
که دیگه هیچکس مایند بلویینگ نخواهد بود
رابین میگه توچی؟
میگم که بسه فعلا منتظرم که کسی باشه که با بقیه آدمها فرق کنه که تو اون لحظه مهم باشه بودنش . 


اما دروغ گفتم 

Monday, March 8, 2010

امروز روز من است . 
صبح خواب میمونم . دیشب تا دیروقت کتابهام رو با خودم توی تخت آورده بودم و دست پایی میزدم دیدنی. نتیجه این شد که صبح خواب موندم اما الان یک پیپر چهار صفحه ای خوشگل و مرتب با ۵ تا منبع معتبر کنا دستمه . 
امروز روز من است. 
من امروز بلاخره تصمیم گرفتم که نمیشه این ریختی موند و شاید وقتش که فکری برای خودم بکنم . 
امروز روز من است . 
وقتی که لخت روی تخت خوابیدم به این فکر کردم که آیا زن متوجه لکه های قرمز روی تنم خواهد شد یا نه؟ زیرلب فحشی نثار خودم و عامل لکه ها کردم . 
امروز روز من است . 
دلم میخواست که امروز برم دیدن زنی که تتو شاپ داره و یک بته جقه پر پیچ تاب روی مچ پام بگیرم و همیشه یادم باشه که امروز روز من است . 
شاید هم گرفتم . 
هنوز ساعت فقط دو و چهل و پنج دقیقه است . 
کلاس تحقیق فمینیستی دارم و بعد باید یک پیپر دیگه بنویسم برای کلاس فردا شب. 
من امروز بنفش نپوشیدم. توی خیابون جیغ نکشیدم . سوتین آتیش نزدم . لباس سبز نپوشیدم. جلوی سفارت نرفتم . 
اما امروز روز من است . 

Saturday, March 6, 2010

من یک قیچی گنده تیز دارم واسه بریدن آدمها از زندگیم. آدمهای زندگی خیلی راحت میتونن قیچی شن بعد هم برن یک جای دوری دفن شن . من اصولا از اینوکه آدمی که عاشقش بودم بایکی داره میره بیرون هیچوقت خوشحال نشدم. درواقع تو این دپارتمنت بخصوص من هیچوقت یاد نگرفتم که چه جوری عاشق نباشم. من بلدم که انتخاب کنم که وقتشه که برم . که درسته که برم . اما هیچوقت نهفمیدم که چه جوری میشه دوست نداشت . حتی با دوستهای قدیمی که به هر دلیلی گذاشتمشون کنار هم همینطور بوده من انتخاب کردم که بزارم برم اما همیشه ته ذهنم دلم حتی براشون تنگ شده . 
گاهی اوقات مثل امروز آدمهایی که مدتها پیش قیچی شده بودن یهو میان بیرون جلو روم وای میستن . گاهی تکست میزنن . گاهی میان میگم سلام . 
بعضی روزها مثل امروز من تحمل آدمهای قیچی نشده رو هم ندارم . دلم میخواد برم ته غار بشینم بیرون هم نیام . دلم میخواد تمام روز رو بخوابم . دلم میخواد که حرف نزنم که هیچکس باهام حرف نزنه . و بعد دقیقا تو همچین روزی کلی آدم قیچی شده تصمیم میگرن که بهم بگن سلام که بگن هستند . 

Friday, March 5, 2010

یک چیزی یخ زده . من ترسیدم میفهمی؟ من رسما ترسیدم. از اینکه تنها بمونم. از این چیزی که یخ زده . از اینکه هوس تن کسی و ندارم . از اینکه کسی و دلم نمیخواد . از اینکه خدای من یک پیرزن که گوشهاش نمیشنوه تازه آلزالمر هم داره . من از این چیزی که یخ زده میترسم.