Saturday, March 6, 2010

من یک قیچی گنده تیز دارم واسه بریدن آدمها از زندگیم. آدمهای زندگی خیلی راحت میتونن قیچی شن بعد هم برن یک جای دوری دفن شن . من اصولا از اینوکه آدمی که عاشقش بودم بایکی داره میره بیرون هیچوقت خوشحال نشدم. درواقع تو این دپارتمنت بخصوص من هیچوقت یاد نگرفتم که چه جوری عاشق نباشم. من بلدم که انتخاب کنم که وقتشه که برم . که درسته که برم . اما هیچوقت نهفمیدم که چه جوری میشه دوست نداشت . حتی با دوستهای قدیمی که به هر دلیلی گذاشتمشون کنار هم همینطور بوده من انتخاب کردم که بزارم برم اما همیشه ته ذهنم دلم حتی براشون تنگ شده . 
گاهی اوقات مثل امروز آدمهایی که مدتها پیش قیچی شده بودن یهو میان بیرون جلو روم وای میستن . گاهی تکست میزنن . گاهی میان میگم سلام . 
بعضی روزها مثل امروز من تحمل آدمهای قیچی نشده رو هم ندارم . دلم میخواد برم ته غار بشینم بیرون هم نیام . دلم میخواد تمام روز رو بخوابم . دلم میخواد که حرف نزنم که هیچکس باهام حرف نزنه . و بعد دقیقا تو همچین روزی کلی آدم قیچی شده تصمیم میگرن که بهم بگن سلام که بگن هستند .