Monday, March 29, 2010

ما امشب ماهی های سفره هفت سین خاله اعظم و بردیم که بندازیم تو دریاچه . ماهی ها دوتاشون مردنی بودن . دریاچه پره لجن بود . تا ولشون کردیم تو آب دوتاشون مردن . فکر کنم که تنگ تنگ آب و بیشتر دوست داشتن تا دریاچه ای که سبز بود . 
میدونی خوابهام عوض شده . پریشب خواب دیدم که هشت ماه حامله ام و عاشق . دیشب خواب دیدم که نوزادی و بغلم گرفتم و دارم کلی میدوم که بچه رو ازم نگیرن و آخرش توی مسجد قایم میشم . 
راستش مدتهاست که عادت کردم به تنها خوابیدن . به بی خوابی های نصفه شب . به اینکه از خواب بپرم و کسی نباشه در واقع حتی دوست میدارم این خالی بودن تختو . نمیدونی چقدر طول کشید که عادت کردم که بخوابم بدون صدای نفسهای کسی . 
فکر میکنم که حالم خوبه . تند تند حرف میزنم و دستهام و تکون میدم . درس میخونم همچنان عقبم . حواسم هم به پولهام هست . این روزها حتی نسبتا خوش اخلاقم . 
توهم خوبی . خودت نگفتی اما مشخص بود . فکر میکنم که تو مدتهاست خوبی و هربار که هستی من خوب نیستم تا دو سه روز. شبش را تا صبح گریه میکنم و تا دوروز بعد حالم از خودم بهم میخوره که چرا شبش رو تا صبح گریه کردم . 
راستی فکر کنم که ماهی ها سکته کردند . جایی خوندم که این ماهی قرمزهای کوچولو راحت سکته میکنند. 
امروز سر کلاس داشتم به این فکر میکردم که کاش میدید ساز زدنم رو اونقدر که خودم و خودت فکر میکردیم هم بی استعداد نیستم و استادم برخلاف حرف تو شاید بهترین کسی است که میشه ازش یاد گرفت . یک جوری نگاهم میکنه انگار که در اون لحظه مهم ترین موضوع اینکه این شاگر بی استعداد این نت و یاد بگیره . 
دلم این روزها زده به سرش . انگار که گمش کردم یا از دست دیوانه بازی های من خسته شده و گذاشته رفته پی کارش .