Saturday, March 27, 2010

من روی میزم تا سقف پرونده دارم و مادر پسرک تو اتاق روانشناسه و من باید هر از گاهی نگاهی به این موجود بندازم . هر بار که سرم و آوردم بالا یا زیر میز بود لای مبل بود یا رفته بود زیر میز دراز کشیده بود و پیدا کردنش مصیبتی بود . حالا بیا واسه یک موجود نیم وجب توضیح بده که برادر من نکن چون من وقت ندارم دنبالت بگردم . 

هوا سرد شده و بوی بهار نارنج همه شهرو بلعیده .  خسته ام و بد اخلاق . بغض هم دارم . تمام روز به این فکر میکردم که دلهای کپک زده رو چی کار میکنند؟ پیراهن چین دار و پرت میکنم توی سبد و میرم توی کمد که تصمیم بگیرم چی بپوشم. دلم امام زاده صالح میخواد . دلم میخواد که چادر گل دارم و بکشم سرم و قشنگ گریه کنم . بلوز شلوار مشکی میپوشم و ژاکت عبا مانند و هم بر میدارم . تصبیح دور دستم و میزارم بین بقیه تسبیحها و شاه مقصود میندازم گردنم . اگر بابام بود میگفت که شبیه جادوگرها شدی. اگر بابام بود شاید دلم کمتر گرفته بود . انگشتر فیروزه بابارو هم دستم میکنم . شال سبزم و میبندم دور گردنم . همچنان بد اخلاقم . تو ماشین با آهنگهای قری و حرفهای بی ربط و بعد با یک قوری چایی و خرما . دیگه بد اخلاق نیستم . گاهی فکر میکنم که اگر نبود دنیای من چه جای بدی بود. که اگر نبود من این دل کپک زده رو چی کار میکردم؟