هوا سرد شده و بوی بهار نارنج همه شهرو بلعیده . خسته ام و بد اخلاق . بغض هم دارم . تمام روز به این فکر میکردم که دلهای کپک زده رو چی کار میکنند؟ پیراهن چین دار و پرت میکنم توی سبد و میرم توی کمد که تصمیم بگیرم چی بپوشم. دلم امام زاده صالح میخواد . دلم میخواد که چادر گل دارم و بکشم سرم و قشنگ گریه کنم . بلوز شلوار مشکی میپوشم و ژاکت عبا مانند و هم بر میدارم . تصبیح دور دستم و میزارم بین بقیه تسبیحها و شاه مقصود میندازم گردنم . اگر بابام بود میگفت که شبیه جادوگرها شدی. اگر بابام بود شاید دلم کمتر گرفته بود . انگشتر فیروزه بابارو هم دستم میکنم . شال سبزم و میبندم دور گردنم . همچنان بد اخلاقم . تو ماشین با آهنگهای قری و حرفهای بی ربط و بعد با یک قوری چایی و خرما . دیگه بد اخلاق نیستم . گاهی فکر میکنم که اگر نبود دنیای من چه جای بدی بود. که اگر نبود من این دل کپک زده رو چی کار میکردم؟
Saturday, March 27, 2010
من روی میزم تا سقف پرونده دارم و مادر پسرک تو اتاق روانشناسه و من باید هر از گاهی نگاهی به این موجود بندازم . هر بار که سرم و آوردم بالا یا زیر میز بود لای مبل بود یا رفته بود زیر میز دراز کشیده بود و پیدا کردنش مصیبتی بود . حالا بیا واسه یک موجود نیم وجب توضیح بده که برادر من نکن چون من وقت ندارم دنبالت بگردم .