بعد از تجربه اون زندگی مشترک با آدمی که هر دو خانواده با همه تفاوتهاشون و بعد از این همه سال جنگ با هم تنها نقطه مشترکی داشتند باور این بود که من دارم اشتباه میکنم . بعد از تجربه کردن چند سال جدا بودن و پیدا کردن مرزهایی که مال من بود و جنگیدن ۲۴ ساعته با مادربزرگ سرتق و کله شقی که حاضر نبود کنار بیاد . بعد از عاشقی کردن و آشپزخونه تمیز کردن و جیغ کشیدن سر هم و مثل خر کار کردن و کلافگی از سختی این همه کار . بعد از اینکه قبول کردم که اشتباه کردم و برگشتن به اون خانواده بزرگ و چسبناک .
سه سال گذشته . من مرزهام و پیدا کردم مرزهایی که گاهی مرزهای مادرمه و گاهی مرزهای مادربزرگم. ارزشهام مشخص شده . ارزشهایی که یک سری فقط مال منه و سری دیگر شاید ارزشهای حاج خانوم باشه که مادربزگم و بزرگ کرده . جنگی نیست . بعد این سالها به این نتیجه رسیدم که حتی اگر تبدیل به مادرم شم اتفاق خیلی بدی نیست که حتی خیلی هم نشون دهنده قابلیتهامه . سالها گذشته و من دلم برای پدرم تنگ میشه و هردو هم دیگر و قبول کردیم . نه من دیگر سر جنگ با سنتهای خانواده ها دارم و نه اونها به اندازه قبل سر سختتانه تلاش میکنند برای قانع کردنم .
امروز تو اداره مهاجرت کنار مادر بزرگم نشسته بودم و منتظر بودم که صدام کنند که برم قسم بخورم که من بین کشورم و کشور شما کشور شما را انتخاب میکنم . کنار ما خانمی ایستاده بود که ۵-۶ ماهه حامله بود که مادربزرگم گفت من دلم میخواد که تورو این شکلی ببینم . من لبخند زدم و گفتم انشالله . جیغ نکشیدم که من نمیخوام . ناراحت نشدم که چرا انقدر اصرار میکنید به ازدواج کردن . تو دلم نگفتم که این زندگیه منه نه شما . لبخند زدم و با خودم گفتم که من هم دلم میخواد .
سالها گذشته و من آماده ام که تن بدم به ارزشهای زنانه خانواده ها .
PS.
حالا پیدا کن پرتقال فروش را !