Wednesday, March 17, 2010

تا صبح خوابت و دیدم تا خود صبح . هر بار بیدار شدم با تعجب یک نگاهی به دوروم انداختم و دوباره خوابیدم. میدونی من حالم زیاد خوب نیست این روزا بزار به حساب نگرانی پیر شدن و معامله با دنیا و عید و یک بسته فرم اندازه کتاب توی کیفم . از سر کار که اومدم خونه مدام به این فکر میکردم که چقدر دلم یک غار میخواد برم تهش بخوابم سر کار اما با پیرمردهایی که هزار تا سوال عجیب غریب دارن و دخترهای  تازه عروسی که ترسیدند و زنهایی که چشمهاشون خیسه نمیشه زیاد فکر کرد . امروز یکی از پیرمردها از توی کیفش یک عالمه پرتقال در آورد و ریخت روی میز روی کاغذها و خودکارها همه جارو بوی عید برداشت . بوی شمال.