Thursday, April 29, 2010

جانا من خسته ام . تا به حال پشت میزت به این فکر کردی که درست در همین لحظه زن داره جون میده وقتی که تو سعی داری که آمبولانسی براش بفرستی؟ امروز ته فنجان قهوه ام مردی بود با جنینی ناقص که بند نافش به زیر صندلی مرد وصل بود . جانا صندلیت خالی بود . 
شب تمام چراغهای خانه خاموش بود . جانا من دیشب ترسیده بودم . صدای پایی تمام شب بیدارم میکرد . . و تمام روز چشمم به صفحه تلفن بود .پرسیده بودی که حس خوبی هست؟ و گفته بودم با همه ترسناکیش و تو گفته بودی چرا ترس. جانا ترس من از شبی بود که صدای پایی تا صبح بیدارم نگه داره . ترس من از روزی بود که منتظر باشم . 
آب گرم و باز میکنم . باید فکر کرد. یا شاید هم بر عکس . در حموم بازه . صدای تلفنم میاد . شاید که تویی جانا . شاید که پشت دری . کفها رو از روی موهام پاک میکنم . اما نه تو نیستی اگر نباشی چی؟ زیر دوش می ایستم و خیره میشم به دیوار سفید و گوش میدم به صدای آب. تو بودی . پرسیده بودی که خوبم؟ من از خودم پرسیدم که خوبی؟ جانا گاهی زیر دوش باید تصمیم گرفت باید محکمه راه انداخت . (ما)‌حکم اعدام گرفت به شهادت (من)‌ به جرم ترس و به جرم نبودنت . 
تو با بطری کنیاک در دست به تولد پیر مرد میرفتی با جعبه ای پر از سیگارهای کوبایی . من در میان بخار و بوی صابون حکم اعدام میدادم به (‌ما بودنمان)‌ فردا راس ساعت هفت قبل از طلوع ستاره ها. 
جانا سیگارها هارو به پیرمرد بده جعبه را پر از ستاره کن بیا . جانا امشب بیا . تا من بی رحمانه جواب دل تنگیهایت را ندهم . جانا من خوب میدونم که یک بوسه فقط یک بوسه حکم اعدام را فسخ خواهد کرد . امشب بیا.  

Tuesday, April 27, 2010

من :‌رادیکال فمینیست . من شبیه منشی های ده پنجاه با دامن تنگی که مدام جمع میشه میره بالا با بلوز ساتن دکمه دار با گردن بند و دست بند مروارید با موهایی که جمع شده و قلبی که از دیشب از ترس امروز چنان میکوبه که هر آن ممکنه بیاد بیرون. من :‌با مادربزرگی که صدای مشروطه است . من :‌با قصه هایی که سینه به سینه گشته مرگ پدربزرگی به جرم قیام خیابانی . من : با مادری که اگر هنوز هم ولش کنی از مرز کوبا رد میشه و بر نمیگرده . من و سی صفحه تحقیق و ده دقیقه زمان و ترس و چشمهایی که غریبه است . قبل از اینکه از جام بلند شدم میبینم که تکست زده کیانک جان من باهاتم . 
 من با مردی که برای من اسمهای عجیب غریب روسی میزاره که من حتی نمیتونم تلفظ کنم . من و مردی که اینجا نیست . من و لبخندی قبل از اینکه جلوی میکروفن به ایستم تا تحقیقم و پرسنت کنم . 
راست میگفت اینجا بود . 

Monday, April 26, 2010

بعضی از آدمها انگار که همیشه بودند . چنان جا خوش میکنند روی مبل که انگار روزی که مبل و خریدی باهات بودند و همینجوری نشستند و گفتند که مبل و دوست میدارن . از یک سنی که رد میشی رد بودن آدمها هم تغییر میکنه . دیگه بوی ادکلن مونده روی دستت نیست یا حتی جای کشیده شدن ناخونی روی پشتت. رد آدمها میشه بوی عطر جا مونده روی بالشت  . فنجون سبز رنگ قهوه ترک روی میز بوی تلخ سیگار و زیر سیگاری . بعضی از آدمها انگار قرار بوده که بیان همین الان هم بیان . بیان چون توی یک بعد از ظهر بهاری لازمه که باشن که نفس آدم در بیاد از نگرانی که شونه هاشون باشه که کلمه های عجیب غریبشون باشه و بهت بگن که فردا تمام طول سمینار روبروت خواهند نشست که نفس بکشی که نترسی . بعضی از آدمها میفهمن که دلتنگی برای بابا یعنی چی که چرا باید جواب تلفن مامانی رو همون لحظه داد که درک میکنند بلور روسی سبز رنگ روی میزرو و قهوه ای که از مغازه آقای ارمنی از تهران تا اینجا اومده . بعضی از آدمها انقدر خوبن که ترسناکن. 

Saturday, April 24, 2010

طلاکار

اذیتم نمیکنه مزخرفاتی که میگه . نشستم زیر پای مامان و به بچه نگاه میکنم که بدجور نشسته  و با صدای پایین با مامان حرف میزنم مامان رنگش پریده . بچه غوز کرده .  صداش و بلندتر میکنه . حالا نمیشد نشنیدش. به بچگیش فکر میکنم به چهارسالگیش. به بازی کردنهامون . به هفت سالگیش و صورت سرخش . به ۱۰ سالگیش و بعد به این غولی که روبروم نشسته نگاه میکنم و بچه رو بر میدارم میبرم تو آشپزخونه . 
همه رفتن بیرون . مامان دراز کشیده . من و جوجه تو آشپزخونه داریم چونه میزنیم سر دایناسورها و پرنده ها گیر داده که پرنده ها پستان دارن . هی باید جلو خودم بگیرم تو بغلم لهش نکنم . 
پیتیکو پیتیکو میکنیم بعد شام . سنگین شده و کمرم درد میگیره . دور خونه باهم سرخپوست بازی میکنیم . اسم سرخپوستی هم انتخاب میکنیم . خوابش  میاد . بهش قول میدم که یکی از همین شبا کنارش میخوابم اما الان باید برم . 
باید برم . باید برم که نفسم در بیاد که بهتر شم . 
لباس عوض میکنم . سایه چشم سیاه.  جلوی موهام و میبافم . یک غری هم به خودم میزنم که هر شب هر شب  تا صبح برو الواتی بعد بگو چرا سر کار چرت میزنم . 
جون جای شلوغ ندارم . جون جای شلوغ نداریم . رستوران کوچولو با مبلهای قرمز و دیوارهای نارنجی و بخاری و زیر سیگاری کریستال و قهوه ترک . تلخم . شهرزاد هم به قهوه های اینجا میگه صادق هدایتی . لامصب یک ذره هم شرینش نمیکنه . میز روبرو سه نفرن . یکیشون دقیقا شبیه بسیجهای فیلمهای حاتمی کیاست . کلی میخندیم سر این تصویر با عبای سفید با گله یاس . مرد زیباست . من هیچوقت مردهای زیبا رو دوست نداشتم . نگاهش کشیده میشه روی دستهام . لبخند میزنم . ما حرف میزنیم اما نگاهم به انحنا گردنشه . شهرزاد میگه میبینی که کچله دیگه . یک سر آدم تو خیابون میدوند که دور سرشون چراغ بستند من تا یک ربع داشتم میخندیدم . وقتی که نفست در نمیاد همه چیز خنده داره . میزشون خیلی مردونه است . گم میشم ته فنجون قهوه دنبال شکلهای بهم پیچیده . 
میرم دستهام و بشورم وقتی بر میگردم مرد سر میز ماست . شهرزاد نگهش داشته . شماره من رو داده بهش . مرد بیست ثانیه بعد زنگ میزنه . 

سه تا لیوان قهوه ارمنی ساعت ۱۲ شب . خونه کثیفه . همه چیز روی زمینه . میخواستم فردا تمیز کنم . میپرسه اسمت یعنی چی ؟ میپرسم اسم ت یعنی چی ؟ میگه کسی که با طلا کار میکنه . مرد طلا کار مدام اسمش روی تلفنم میوفته و من نشستم روی تختی پر از لباسهای رنگی به این فکر میکنم که باید بلند شم . باید بلند شم . نفسم اما در نمیاد 

Wednesday, April 21, 2010

مرا تو بی سببی نیست / براستی صلت کدام کدام کدام کدام کدام
مرا تو بی سببی نیست؟ 
برهنه ام - این تن من نیست - این تنی نیست که عشق بازی کرده با دستهات با فکرت با تنت - این تنی نیست که صبح بعد از رفتنت زانو زده بود وسط جمعیت بخاطر یک قطره خون بخاطر اینکه از تو هیچی نمونده بود . هیچی نمونده بود . 
براستی صلت کدام قصیده ای ای غزل
اصلا این آدم تو آينه که من نیست . آدم تو آینه کف دستهاش سرده . موهاش و محکم میبنده . آدم توی آینه که عاشق تو نیست . آدم توی آینه خسته است . حتی دیگه قهر هم نیست . آدم توی آینه تازه گریه هم نمیکنه . فقط گیج میزنه . 
ستاره باران کدام جوابی به آفتاب. 

از دریچه تاریک
دریچه تاریک / دریچه تاریک./ دریچه تاریک/ 

Monday, April 19, 2010

بار اولی که نامه هایی به کودکی که هرگز متولد نشد رو خوندم شاید ۱۳ ساله بودم. زنانگی چیز محوی بودو محو تر از اون مادر بودن بود. شمال بودیم و من مرض خوندن داشتیم . جزو کتابهای ویلا بود. کتاب زرد رنگ کهنه ای که بوی نا میداد و من تمام کتاب رو روی تاب رو به دریا خوندم. هیچ چیز ازش یادم نمونده بود به جز تصویری از زن غمگین و اطمینان دختر بودن جنین . 

مادر شدن بعد از اون دغدغه من نبود. سالهایی که همخونه بود انرژی زیادی صرف مادر نشدن میشد . با دقتی بیش از حد تاریخها رو مینوشتم و کشو ها همیشه پر بود برای جلوگیری. ده سال بعد از خوندن کتاب . یک سال بعد نبودن مرد . من تنها ایستاده بودم جلوی آسانسوری که باز نمیشد و من میترسیدم که همونجا بین دیوارهای کرم رنگ و باد مصنوعی کولر از هم بپاشم. همیشه از دکترهای زنان مرد بدم میومد اما اونروز هیچکس دیگری وقت نداشت برای دیدنم. هیچکس دیگه ای وقت نداشت که بگه بچه دار نمیشی - که تخمکهات.....من هنوز هم حاضر نیستم پیش دکتر مرد برم . 

حالا مادر شدن شده بود تنها چیزی که میشد بهش فکر کرد. قرصهای روی پاتختی میگفت که غیر ممکنه . با اون همه قرص غیر ممکن بود . من با دیدن هر بچه ای گریه میکردم . با هر پریودی . دکتره گفته بود هرچه زودتر بهتر و من تنها بودم هرچه زودتر با کی؟ چجوری؟ بچه شده بود تنها دغدغه من . تمام خواسته هام . دوباره کتاب رو خریدم . این بار هم دست دوم بود با کاغذهای زرد. افسرده بودم و تلخ و خسته با کتاب گریه میکردم . 

بچه میخواستم و هیچ راهی برای بچه دار شدن نبود . نه مردی بود که دلم بخواد پدر بچه ام باشه . نه پولی بود برای سپرم خریدن و تازه کنار اومدن با خانواده ایرانی در این شرایط . قرصهای دکتر هم بود . درد و ترس بچه دار نشدن هم. 

تا اینکه یک روز دخترک فشارم داد که بشین ببین بچه برات یعنی چی که داری این همه خودت و عذاب میدی. بعد اگه هنوز خواستیش راجبش حرف میزنیم . سخت بود اعتراف کردن . بچه برای من بچه نبود . امیدی بود برای تنها نبودن. ثابت کردن به بدنی که میشه حامله شد ببیبین میشه . بچه برای بچه نبود . برای من لج کردن با بدنم بود و شاید سیستم خانواده ای که بچه رو فقط در ازدواج میدید. 

مدتها گذشته . از قرصهای روی پاتختی خبری نیست . من خوبم . تخمکهاهم .  جایی برای نگرانی نیست و نیازی به عجله کردن . خبری هم از جلوگیری نیست . مردی نیست . هنوز کتاب رو دوست دارم اما نه بخاطر تصویر زن غمگین بلکه بخاطر نامه ها . دونه دونه نامه ها 
.حتی به این فکر کردم که بد هم نیست هیچوقت نداشتنش   

چند روز پیش که تو مراسم قسم خوردن مسخره و بی معنی نشسته بودم و به آدمها نگاه میکردم که اومده بودن قسم بخورن که از امروز به بعد کشورشون اینجاست و هیچ تعهدی به کشور قبلی ندارن . به آدمها نگاه میکردم به لباسهاشون به اونهایی که کفشهای پاشنه بلند پوشیده بودند با لباسی شبیه جکی کندی به مردهایی با کت و شلوار و به خانواده هایی که سوت میزدند و کف میزدند انگار که فتح خیبر کردند و هی باید یاد خودم مینداختم که شاید حق دارن که شاید اگر من هم مهاجرتم انتخابم بود اگر از مرز رد شده بودم اگر سالها غیر قانونی بودم الان داشتم دقیقا همین کار و میکردم . مراسم مسخره بود و من به این فکر میکردم که کاش حامله بودم . کاش نطفه ای بود . 
حکم ما شد بی دلی . تقاص دل بریدن  بود جانا . اما قسم به حرمت استاد و شاگردی. لرزید دل این بی دل  

Sunday, April 11, 2010

دلم میخواست که مرد بودم . یک مرد گی که آخر هفته ها لباسهای زنانه پف دار صورتی میپوشیدم و آرایشهای عجیب غریب میکردم و به همه میگفتم دارلینگ و درگ شو داشتم . دلم میخواست مرد گی بودم و مژه مصنوعی میزاشتم و ناخونهای مصنوعی بلند قرمز . سایه های براق اکلیلی میزدم و کرست میپوشیدم و بلد بودم که چجوری چشمهام و نازک کنم و عشوه بیام . 

من تین اجر زشتی بودم. سفید با ابروهای پهن و صورتی پر مو . مادرم با آهنگهای ایرانی مشکل داشت و تو خونه ما هیچوقت نوار قری پیدا نمیشد . پدربزرگ پدریم وصیت کرده بود که دخترهای خانواده من نمیرقصند . مادرم یک سری از کارها رو درست نمیدونست . مادر من زنهایی که موهای طلایی پفی داشتند و عشوه می آمدند و دوست نداشت و خودش هم سطح اونها نمیدونست. مادرم روسریهای ساتن رو مسخره میکرد و هیچوقت لاک صورتی نمیزد . مادرم هیچوقت با زن عموها راجب مد یا آرایشگاه حرف نمیزد. تو مهمونیها گوشه ای میشست و روزنامه میخوند یا کتاب. مادرم زیبا بود و هست . لاغر بود و قد بلند . هنوز هم هست . با چشمهای عسلی زیبا . مادرم هیچوقت عشوه نمی آمد . 

من تین ایجر زشتی بودم که هیچ حربه زنانه ای بلند نبود. بلد نبود برقصه - آرایش کنه - یا حتی درست حرف بزنه . مادرم همیشه میگفت که یک زن حرفش و واضح بلند میزنه و تو چشم مخاطبش نگاه میکنه و سرش و هیچوقت پایین نمی آندازه . 
ولی نمیشد به مامان من گفت که نمیشه تو چشم پسره های تو کوچه نگاه کرد. 
من بزرگ شدم. مامانم هم . من دیگه تین ایجر نبودم . ابروهام پهن نبود. و خدا پدر لیزر و بیامرزه .  واضح حرف میزنم . سرم و هم هیچوقت پایین نمیندازم. هیچقوت موهام و طلایی نکردم . هفتاد رنگ سایه نزدم . هیچوقت هم یاد نگرفتم که عشوه بیام. 

خیلی سال گذشته مادرم هنوز همون آدمه . کمی پیرتر . کمی تپل تر. کمی آرام تر. من اما گاهی درست در عجیب ترین لحظه ها تبدیل میشم به همون تین ایجر زشتی که هیچ حربه زنانه ای بلند نیست. 

درست مثل امشب . وقتی وکالیست بیش از حد زیبا برام آروزی موفقیت کرد . من تین ایجر زشتی بودم که نفس از شدت هیجان بالا نمی اومد و حرف هم نمیتونست بزنه از ترس اینکه دهنش و باز کنه و بگه :‌
Dude you are hot
or 
something even worse

من یک موقعی سوختن بلد بودم . اون موقعی که مردها جذاب میشدند برای کتابی که در حال ورق زدن بودند . برای شعرهای خط خطی گوشه کتاب . بخاطر اینکه فوق لیسانس تاتر داشتند . من بلد بودم که عاشقی کنم . که کلی حرف از توی چشمهام بزنه بیرون . من بلد بودم که روی زمین آشپزخونه بشینم و لیوان شرابم بگیرم دستم و ساعتها به این فکر کنم که آخ عجب آدمی . اون موقعها مردها فقط مرد نبودند. موجوداتی هیجان انگیز بودند که میشد بهشون اعتماد کرد که میشد عاشقشون شد فقط و فقط بخاطر خط شعری که پشت بلیط پاره شده سینما نوشته بودند . فکر میکردم که اصلا فقط باید عاشق شد . عاشق آدمی که فکر میکنه و کتابهای خوب میخونه و خط خوبی هم داره . فکر میکردم که اصلا همه پینت قضیه به این عاشقیه به این سوختن . به پیدا کردن اون آدم و ایستادن و سوختن . 


مردهای این روزها کتاب ندارند . یعنی کار به جایی نمیرسه که بخوام بدونم کتاب دارند یا نه . این روزها من حوصله حرف زدن ندارم . حتی خودم هم توی حاشیه نوتهام شعری نمینویسم . مردها جذاب نیستند . اگر قدشان بلند باشد و ته ریشی داشته باشند تازه دیده میشوند . قرار نیست که بهشون اعتماد کنم . عاشقی . عاشقی . عاشقی . حتی یادم نمیاد که چی به چی میشد که اون میشد . بلیطهای سینما رو هم تو اولین سطل آشغال دور می اندازم. مردهای این روزها حتی اگر فارسی حرف نزنند هم مشکلی نیست . در واقع ترجیح میدهم که حرف نزنند. راستش این قضیه دیگه پینتی نداره . من مدتهاست که شراب نمیخرم . که دلیلی ندارم رو زمین آشپزخونه بشینم. مردهای اون روزها کوتاه قد بودند با موهای بهم ریخته و انگشتهایی لاغر . این روزها منم  و دخترها و سایه های رنگی و کفشهای پشنه بلند قرمز و صورتی . من هیزی میکنم . اون روزها اما  مردهای جذاب زیاد بودند . اون روزها فیلم مورد علاقه طرف یا فقط اخوان ثالث برای عاشقی بس بود . برای قدم زدن تو خیابونهای پر درخت . این روزها من فیلمهام و تنهایی میبینم  با غریبه ها هم راجب کتابهاشون حرف نمیزنم . این روزها گاهی سرم و از روی کامپیوترم بالا میارم که ببینم آیا آدم جذابی این اطراف هست. این روزها جذابیت فقط و فقط در بلندی قدی یا ته ریشی یا انگشتهای تمیز کشیده ای خلاصه شده که زیاد حرف نزنه . 

شایدم سوختم / تمام شدم . 

خاله ای دارم که همیشه میگفت همه مردها عین همن فرقی نمیکنه این یا اون . و من عصبانی میشدم . دلم میگرفت . فکر میکردم که چقدر غم انگیز اصلا چقدر ناجوان مردانه مگه همه ما زنها عین همیم؟ 

بعد از تو فکر میکردم که میشه عاشق شد . که من حتما عاشق میشم . مگه تو نگذشتی؟ تو که بنظر خوشحال میای . فکر میکردم که من که آدم بدی نیستم . که حتما دوباره عاشق میشم . دوباره میسوزم . دوباره دلم میریزه . 

خاله هیچوقت نگفت که بعد از یک نفر بعد از اون آدم دیگه فرقی نمیکنه . 

من فکر میکردم که یک روز خوب میشم . یک روز از کف زمین حموم بلند میشم . من فکر میکردم که یک روزی بیدار میشم و جات خالی نیست و من خودم و سرزنش نمیکنم برای این همه خالی. یک روزی میرم بیرون و میبینم که همه جذابن . درست مثل تو که جذاب بودی. 

من خوب شدم .. سه سال بعد . از کف زمین حموم بلند شدم . یک روزی بیدار شدم دیدم که خوشحالم که فقط خودمم . که چقدر خوبه این سکوت . 

اما این دفعه دیگه کسی جذاب نبود . فکر کنم من مثل کرم ابریشمیم که پیله اش و درست کرد اما انقدر تاریکیشو دوست داره که حاضر نیست پروانه بشه . حاضر نیست بیرون بیاد . 

بعد از تو مردها فقط مردن .  

Saturday, April 10, 2010

دیشب ساعت سه نصفه شب تصمیم گرفتم بشینم محاکمه در خیابان ببینم . توقعی نمونده از جناب کارگردان . باخودم گفتم خودم و که خفه کردم با آهنگ فیلم. جناب کارگردان هم هیچی نباشه دوتا دیالوگ ردیف داره و یک مونالاگ خوب . تا ساعت ۵ صبح داشتم خودم فحش میدادم  و بعد مدام دوباره آهنگ و گوش میدادم. سوزن است و خایه ملا نصردین و دل گرفته من لابد. 
صبح یعنی حوالی ساعت ۱ از خواب بیدار میشم . بهتاش هم اون سر دنیا بیدار میشه . غرش میاد . لابد حق داره . من وقت واسه غر شنیدن ندارم . باید برم بانک. باید برم دنبال بچه . باید برم سر کار. 
دم در مدرسه منتظرم که زنگ و بزنند . چیزه خواصی تنم نیست . دامن مشکی با بلوز مشکی . جوون ترم از بقیه مادرهای منتظر ولی خوب من که مادر نیستم . نگاهها تلخه . چشم غره است . در که باز میشه باز مثل همیشه یادم میوفته که این توله ها همشون رسما عین همن کلی طول میکشه تا پیداش کنم. طول میکشه تا راضی میشه میاد بریم . 
میبرمش غذا بگیریم از ساندویچ فروشی ایرانی. میشینه روی میز دستهاش و هم میزاره روی کانتر آقاهه هر بیست ثانیه یک بار میپرسه که پیتزای من کو؟ 
سر کار هم میرم . بانک هم میرم . توی صف کتاب میخونم. جورج توی کتاب تنهاست و خیال پرداز تر از من . 
ساعت ۷ شب من هستم و سکوت خونه پتو . 
ساعت ۹ من نشستم روی زمین با سایه های رنگی. دخترها یکیشون روی تخت دراز کشیده اون یکی جلوی آینه است . 
ساعت ۱۲ مرد مچ دستهای من و میگره و من باخودم فکر میکنم . نه من با خودم فکری نمیکنم . مرد میره بی حرف. 
ساع ۱ ما سه تایی تو خیابون میرقصیم. 
ساعت ۲ سه تایی در جا پشت میزهای رستوران میرقصیم. 
ساعت ۳ من تنها توی تختم به این فکر میکنم که . نه فکر نمیکنم. باید بلند شد. جورابهای توری و در آورد . موها رو باز کرد . آرایش رو پاک کرد . دامن و انداخت تو سبد رخت چرکا . بلوز و زد به چوب لباسی . 
صدای رضا یزدانی و زیاد میکنم . دلی نیست برای گرفتن . 

Tuesday, April 6, 2010

خوشبختی من ابعاد ساده ای داره. توی صف پستخونه از شدت نگرانی قبول نشدن رسما حالم داشت بهم میخورد  . مامانی رفته بود ورزش خاله هم رفته بود دکتر . تا من برسم خونه هردو زنگ زدند که میان خونه من . خوشبختی من ابعاد ساده ای داره . به سادگی دم کردن چایی توی قوری زرد رنگ روی گاز . قرآن قدیمی سفره عقد مامانی رو میارم با نامه عاشقانه ای که بینش بود به تاریخ  و ۱۳۳۸. خوشبختی من تو قصه های مامانیه . عاشقی کردنها و ازدواجها و زاییدنها و اسمها . اسم آدمهای دنیای مامانی . مادربزرگش . مادرش . برادرهاش. هوا که تاریک میشه بلند میشند که برند . قبل از رفتن میگه که خونه امیریه رو به اسمت میکنم . خونه امیریه خونه ایه که مادرم توش بدنیا اومده . اولین خونه ای که پدربزرگ مادربزرگ من تو تهران خریدند . من خونه امیریه رو دوست دارم . صدای مسجدی که تو اتاقهاش میپیچه . راه پله قدیمیش . همسایه های ترک سنتی اش . به مامانم زنگ میزنم با ذوق اعلام میکنم . مادر من فکر میکنه که من دیوانه ام . من با قصه های مامانی . من با بلورهای روسی توی کمد که نمیزارم بهشون دست بزنه . من با انگشترهای و تسبیحها و کتابهای دست دومم. خوشبختی من اما ابعاد ساده ای داره . 
صبح خوبی نبود. کامپیوترم و باز کردم دیدم دوتا ایمیل دارم . اولی از کسی بود که روی فیس بوک ادم کرده بود و من ایمیل زده بودم پرسیده بودم که آیا میشناسمش یا نه . پروفایل خالی بدون عکس و اسمی که شاید اسم خیلی از پسرهای ایرانی باشه . ایمیلش صبح رسما اشکم و در آورد. قیافه اش با موهای بلندش و ریشش . بغل کردنش تو فرودگاه مهر آباد. دوربینش. عکسهاش. نوع نشستنش. همه خاطرات و حسهای خوبی که به این آدم وصله . ایمیل بعدی چند جمله بود که مشخص بود نوشتنش برای نویسنده به اندازه کافی سخت بوده . ایمیل بعدی جواب یک سری چرا بود . چراهایی که  بخاطرش من خیلی چیزهای خودم و زیر سوال برده بودم . صبح خوبی نبود. دلم گرفته بود . نگران بودم . چند شبی هم بود که حال بدم بهم حس نزدیک شدن یک دوره افسردگی بد و میداد . رفتم دنبال مامان . پشت چراغ قرمز داشتم واسه خودم غصه میخوردم که نکنه من تبدیل شم به این زنهای عصبانی که دلشون انقدر از مردها پره و باور کردند که همه آدمها بدند . باز بیشتر غصه ام گرفت حالا گیج هم شدم که من دارم غصه افسردگی و میخوردم یا غصه اینکه عصبانیم . تو مطب دکتر من و مامان مثل همیشه داریم یک نفس حرف میزنیم و میخندیم که دوتا آقای ایرانی پیر ریزه میزه با کت شلوار و جلیقه و کروات میان تو . در واقع یکیشون داشت دست اون یکی و میکشید .  اونی که داشت دست اون یکی و میکشید رفت سراغ میز منشی و گفت :‌خانوم این اقا باید تست پروستات بشه به من هم گفتن اینجا میکنید ماهم همینجا میشینیم تا تست پروستات بشه . یکیشون نشست کنار من یکیشون هم نشست روبرومون حالا چرا کنار هم ننشستن من نمیدونم . اون بنده خدایی که باید تست میشد رنگش هم پریده بود صداش هم درنمیومد . اون یکی آقاهه هی حرف میزد . یهو بلند شد با حالت حمله رفت طرف دوستش و بلند گفت :‌میترسی؟ نترسی ها تا رفتی تو گفتی سلام آقای دکتر اول شلوارت و بکن بعد بشین. 

من رسما داشتم میمردم از خنده . از قیافه دکتر غدد که یک آقای جدی بد اخلاق بود که اتاق معاینه اش جدا از دفترش بود و از قیافه پیره مردی که تا میره به دکتره بگه سلام اول لخت  می شه . خدا پدر مادر آقاهه رو بیامرزه چون من انقدر خندیدم که وقتی کار مامان تمام شد من به این نتیجه رسیدم که غصه چی؟! واسه این موجودات؟! 

Sunday, April 4, 2010

این روزها فرصت هست برای قبول کردن.  و نجنگیدن . این روزها فرصت هست برای قبول کردن آدمها که همینی هستند که هستند. و قبول کردن این شهر ٫‌با همه کوچیکیش و با همه آدمها. این روزها فرصت هست ٫‌برای قبول کردن این خونه و دوست داشتن تصویر توی آینه همینجوری که هست . و نجنگیدن با هجم خالی کنار تخت و صندلی خالی توی بالکن و یک فنجان چایی روی میز و قبول کردنش دقیقا همیجور که هست ٫‌حتی دوست داشتنش . این روزها فرصت هست برای بالا آوردن سر از روی کتاب و خیره شدن به دستهای پیرمردی که شطرنج بازی میکنه ٫‌انگشتهای پیر خسته ای که بالای صفحه شطرنج گیج لق میزنند و نقش خدا رو بازی میکنند و می بازند . این روزها فرصت هست برای بی حوصلگی برای خواب در بی ربط ترین ساعتهای ممکن و دل گرفتگی برای بی خود ترین دلایل موجود . این روزها نمیجنگم ٫‌قبول کردم که همینی هست که هست و نه معجزه ای خواهد بود نه اتفاقی نه تغییری .  شاید قبول کردنم از سر اقبال باشه . خسته نیستم از جنگیدن . اما دلیلی نمونده برای جنگیدن . این روزها بیشتر لبخند میزنم و بیشتر ساکت میشم و بیشتر به یاد خودم میندازم که گاهی بدنیست بدجنسیهام و برای خودم نگه دارم . سوالی نیست برای پرسیدن . همه چراهایم رو جمع کردم کنار چیزهایی که باید بیرون بزارم . این روزها بغض هست اما گریه نیست . باید عادت کرد به همینی که هست . 

Saturday, April 3, 2010

شبها دیر میخوابم صبحها زود بیدار میشم. صدای خش دار مرد شده اعتیاد . توی ماشین . تو خونه . این روزها بیشتر ولو شده روی زمین حموم روی فرش آبی ام . با آینه های کوچیک و سایه های رنگی چهار زانو میشینم روی زمین و همه چیز و میچینم دورم . نمیدونم خوبم یا خوب نیستم اما میدونم که اگر خوب نباشم صدای خش داری هست که فریاد میزنه :
I will lose myself a little more, 
نیستی . بزار به حساب دروغ ۱۳ یا آپریل فول . ولی حضورت کم رنگه . خیلی کم رنگه . 
I will hide myself a little more
این روزها خوبه . همه چیز شفافه . . این روزها وقت هست برای آرایش کردن و برای فکر کردن به اینکه برای ماتیک قرمز زدن باید به یک سن خواصی رسید. 
I suppose I am left only to pray 
شاید جواب دانشگاهه تا ۲۴ ام بیاد . شاید من دوباره عاشق شم . شاید رنگ این روزها عوض شه . شاید شبها کمتر بترسم . 
Let her go and I wake up calling you
من از شب میترسم. من از صدای پاهایی که از پشت پنجره ام میاد میترسم . من از نبودن فکر تو میترسم . 
Let you go, LET US GO
شاید این روزها آبستن هیچ چیز نیست . شاید من بی خودی منتظر یک تغییرم . این روزهای طولانی آفتابی هیچ امیدی / هیچی معجزه ای رو تو خودشون ندارن. 
I will face myself a little more,
just for you
I will age and rest a little more. 



PS: SONG : JUST FOR YOU

Friday, April 2, 2010

من نمیفهمم  آدمها رو . من این روزها یک پارتنر میخوام تا بیستم ماه می. یک آدمی که حاضر باشه تا آخر ماه می کنارم باشه بی اینکه اذیت کنه . من با آدمهای قدیمی زندگیم تصفیه حساب کردم و مثل یک انسان بالغ به این نتیجه رسیدم که برگشتن هیچمکدوم هیچ کمکی به هیچ کسی نمیکنه. خیلی هم واسه خودم واضحه . حوصله ام از تنهایی سر رفته دوماه سخت پر از درس پیش رو دارم که حاضر نیستم تنها خوابیدن هم یک بخشی ازش باشه . خوب حالا من تکلیفم مشخص. 
دقیقا همین امروز که من تکلیفم مشخصه یک دوست قدیمی پی ام داده که من دلم میخواد مادر بچه هام تو باشی. (‌در واقع یک چیزی تو مثل اینکه بگه بیا بشو ننه علی )‌هی با خودم فکر کردم که چی بگم ؟ فحشش بدم؟ یادش بندازم که چرا من ننه علی نیستم؟ چی بگم آخه.
این گذشت . شب آقای کارگردان ساعت ۴ صبح یادش افتاده که بیاد به من بگه که ما باید باهم ازدواج کنیم چون حتما خوشبخت میشم . هی میگم عزیز من اشتباه گرفتی. برو یک طراح صحنه ای منشی صحنه ای چیزی پیدا کن تو یک غروب ردیف هم عاشقش شو دیگه هرچی هم شدین به خودتین مبوطه . یک ساعته من میگم نره اون میگه بدوش. یک ساعته من میگم خیالاتی شدی تو یک ماه با من زندگی کنی سکته میکنی . ما یک بار باهم قهوه خوردیم تا سه ماه داشت حرص میخورد بعد میخواد من و قانع کنه که ازدواج خوبه - ازدواج با اون دیگه خداست .   
واقعا دارم به این نتیجه میرسم که خدای من یک پیرزن کره که آلزایمر هم داره . هی من میگم یک پارتنر موقت بفرست ببین چی میفرسته ببین خدا جان یک چیزی شبیه این آقاهه که هی امشب بالا پایین میپیریدها از همونا لطفا همون ملیتی هم باشه . مرسی .

Only to find what wasn't there.
Lead me through war when there is no end.
I wish to find meaning and guilt.
Hold me tonight...save me from hell.

Viza-  On The Camel's Back

Thursday, April 1, 2010

دارم به این نتیجه میرسم که رابطه من با مردها مثل رابطه من با کفشه. حتی شاید رابطه من با ازدواج هم مثل رابطه من با کفش میمونه . یعنی اگر قرار باشه که فقط و فقط یک جفت کفش داشته باشم احتمالا یک جفت آلستار سبز یا آبی ساق کوتاه میگیرم که هم به همه چی بیاد راحت هم باشه کلی هم بمونه تازه کهنه که بشه هم خوشگل میشه . نمیرم یک جفت دمپایی بگیرم.
دارم به این نتیجه میرسم  که مردهای زندگیم هم شبیه کفشهام بودن. هر از گاهی هم میرم توی کمد لباسهام و یک عالمه رو میریزم دور ۶ ماه بعد کلی دنبالشون میگردم آخرم یادم نمیاد چرا همچین کاری کردم. یک دوتا جفت هم هست که شدیدا ناراحتن به درد من هم نمیخورن هیچوقت هم نخواهم پوشیدشون ولی هنوز اونجان. وقتی که آماده رابطه ام کفشهام رنگهاشون روشن میشه و تخت . 
امروز یک جفت کفش پاشنه بلند مشکی خریدم که شبیه هیچکدوم از کفشهام نیست یعنی اصلا تایپ من نیست  اما شدیدا شبیه این روزهاست . فکر کنم وقت پیدا شدنه یک آدم این ریختیه .   یا شاید کفشهام شبیه خودمن.