Saturday, April 24, 2010

طلاکار

اذیتم نمیکنه مزخرفاتی که میگه . نشستم زیر پای مامان و به بچه نگاه میکنم که بدجور نشسته  و با صدای پایین با مامان حرف میزنم مامان رنگش پریده . بچه غوز کرده .  صداش و بلندتر میکنه . حالا نمیشد نشنیدش. به بچگیش فکر میکنم به چهارسالگیش. به بازی کردنهامون . به هفت سالگیش و صورت سرخش . به ۱۰ سالگیش و بعد به این غولی که روبروم نشسته نگاه میکنم و بچه رو بر میدارم میبرم تو آشپزخونه . 
همه رفتن بیرون . مامان دراز کشیده . من و جوجه تو آشپزخونه داریم چونه میزنیم سر دایناسورها و پرنده ها گیر داده که پرنده ها پستان دارن . هی باید جلو خودم بگیرم تو بغلم لهش نکنم . 
پیتیکو پیتیکو میکنیم بعد شام . سنگین شده و کمرم درد میگیره . دور خونه باهم سرخپوست بازی میکنیم . اسم سرخپوستی هم انتخاب میکنیم . خوابش  میاد . بهش قول میدم که یکی از همین شبا کنارش میخوابم اما الان باید برم . 
باید برم . باید برم که نفسم در بیاد که بهتر شم . 
لباس عوض میکنم . سایه چشم سیاه.  جلوی موهام و میبافم . یک غری هم به خودم میزنم که هر شب هر شب  تا صبح برو الواتی بعد بگو چرا سر کار چرت میزنم . 
جون جای شلوغ ندارم . جون جای شلوغ نداریم . رستوران کوچولو با مبلهای قرمز و دیوارهای نارنجی و بخاری و زیر سیگاری کریستال و قهوه ترک . تلخم . شهرزاد هم به قهوه های اینجا میگه صادق هدایتی . لامصب یک ذره هم شرینش نمیکنه . میز روبرو سه نفرن . یکیشون دقیقا شبیه بسیجهای فیلمهای حاتمی کیاست . کلی میخندیم سر این تصویر با عبای سفید با گله یاس . مرد زیباست . من هیچوقت مردهای زیبا رو دوست نداشتم . نگاهش کشیده میشه روی دستهام . لبخند میزنم . ما حرف میزنیم اما نگاهم به انحنا گردنشه . شهرزاد میگه میبینی که کچله دیگه . یک سر آدم تو خیابون میدوند که دور سرشون چراغ بستند من تا یک ربع داشتم میخندیدم . وقتی که نفست در نمیاد همه چیز خنده داره . میزشون خیلی مردونه است . گم میشم ته فنجون قهوه دنبال شکلهای بهم پیچیده . 
میرم دستهام و بشورم وقتی بر میگردم مرد سر میز ماست . شهرزاد نگهش داشته . شماره من رو داده بهش . مرد بیست ثانیه بعد زنگ میزنه . 

سه تا لیوان قهوه ارمنی ساعت ۱۲ شب . خونه کثیفه . همه چیز روی زمینه . میخواستم فردا تمیز کنم . میپرسه اسمت یعنی چی ؟ میپرسم اسم ت یعنی چی ؟ میگه کسی که با طلا کار میکنه . مرد طلا کار مدام اسمش روی تلفنم میوفته و من نشستم روی تختی پر از لباسهای رنگی به این فکر میکنم که باید بلند شم . باید بلند شم . نفسم اما در نمیاد