Monday, April 26, 2010
بعضی از آدمها انگار که همیشه بودند . چنان جا خوش میکنند روی مبل که انگار روزی که مبل و خریدی باهات بودند و همینجوری نشستند و گفتند که مبل و دوست میدارن . از یک سنی که رد میشی رد بودن آدمها هم تغییر میکنه . دیگه بوی ادکلن مونده روی دستت نیست یا حتی جای کشیده شدن ناخونی روی پشتت. رد آدمها میشه بوی عطر جا مونده روی بالشت . فنجون سبز رنگ قهوه ترک روی میز بوی تلخ سیگار و زیر سیگاری . بعضی از آدمها انگار قرار بوده که بیان همین الان هم بیان . بیان چون توی یک بعد از ظهر بهاری لازمه که باشن که نفس آدم در بیاد از نگرانی که شونه هاشون باشه که کلمه های عجیب غریبشون باشه و بهت بگن که فردا تمام طول سمینار روبروت خواهند نشست که نفس بکشی که نترسی . بعضی از آدمها میفهمن که دلتنگی برای بابا یعنی چی که چرا باید جواب تلفن مامانی رو همون لحظه داد که درک میکنند بلور روسی سبز رنگ روی میزرو و قهوه ای که از مغازه آقای ارمنی از تهران تا اینجا اومده . بعضی از آدمها انقدر خوبن که ترسناکن.