Monday, April 19, 2010

بار اولی که نامه هایی به کودکی که هرگز متولد نشد رو خوندم شاید ۱۳ ساله بودم. زنانگی چیز محوی بودو محو تر از اون مادر بودن بود. شمال بودیم و من مرض خوندن داشتیم . جزو کتابهای ویلا بود. کتاب زرد رنگ کهنه ای که بوی نا میداد و من تمام کتاب رو روی تاب رو به دریا خوندم. هیچ چیز ازش یادم نمونده بود به جز تصویری از زن غمگین و اطمینان دختر بودن جنین . 

مادر شدن بعد از اون دغدغه من نبود. سالهایی که همخونه بود انرژی زیادی صرف مادر نشدن میشد . با دقتی بیش از حد تاریخها رو مینوشتم و کشو ها همیشه پر بود برای جلوگیری. ده سال بعد از خوندن کتاب . یک سال بعد نبودن مرد . من تنها ایستاده بودم جلوی آسانسوری که باز نمیشد و من میترسیدم که همونجا بین دیوارهای کرم رنگ و باد مصنوعی کولر از هم بپاشم. همیشه از دکترهای زنان مرد بدم میومد اما اونروز هیچکس دیگری وقت نداشت برای دیدنم. هیچکس دیگه ای وقت نداشت که بگه بچه دار نمیشی - که تخمکهات.....من هنوز هم حاضر نیستم پیش دکتر مرد برم . 

حالا مادر شدن شده بود تنها چیزی که میشد بهش فکر کرد. قرصهای روی پاتختی میگفت که غیر ممکنه . با اون همه قرص غیر ممکن بود . من با دیدن هر بچه ای گریه میکردم . با هر پریودی . دکتره گفته بود هرچه زودتر بهتر و من تنها بودم هرچه زودتر با کی؟ چجوری؟ بچه شده بود تنها دغدغه من . تمام خواسته هام . دوباره کتاب رو خریدم . این بار هم دست دوم بود با کاغذهای زرد. افسرده بودم و تلخ و خسته با کتاب گریه میکردم . 

بچه میخواستم و هیچ راهی برای بچه دار شدن نبود . نه مردی بود که دلم بخواد پدر بچه ام باشه . نه پولی بود برای سپرم خریدن و تازه کنار اومدن با خانواده ایرانی در این شرایط . قرصهای دکتر هم بود . درد و ترس بچه دار نشدن هم. 

تا اینکه یک روز دخترک فشارم داد که بشین ببین بچه برات یعنی چی که داری این همه خودت و عذاب میدی. بعد اگه هنوز خواستیش راجبش حرف میزنیم . سخت بود اعتراف کردن . بچه برای من بچه نبود . امیدی بود برای تنها نبودن. ثابت کردن به بدنی که میشه حامله شد ببیبین میشه . بچه برای بچه نبود . برای من لج کردن با بدنم بود و شاید سیستم خانواده ای که بچه رو فقط در ازدواج میدید. 

مدتها گذشته . از قرصهای روی پاتختی خبری نیست . من خوبم . تخمکهاهم .  جایی برای نگرانی نیست و نیازی به عجله کردن . خبری هم از جلوگیری نیست . مردی نیست . هنوز کتاب رو دوست دارم اما نه بخاطر تصویر زن غمگین بلکه بخاطر نامه ها . دونه دونه نامه ها 
.حتی به این فکر کردم که بد هم نیست هیچوقت نداشتنش   

چند روز پیش که تو مراسم قسم خوردن مسخره و بی معنی نشسته بودم و به آدمها نگاه میکردم که اومده بودن قسم بخورن که از امروز به بعد کشورشون اینجاست و هیچ تعهدی به کشور قبلی ندارن . به آدمها نگاه میکردم به لباسهاشون به اونهایی که کفشهای پاشنه بلند پوشیده بودند با لباسی شبیه جکی کندی به مردهایی با کت و شلوار و به خانواده هایی که سوت میزدند و کف میزدند انگار که فتح خیبر کردند و هی باید یاد خودم مینداختم که شاید حق دارن که شاید اگر من هم مهاجرتم انتخابم بود اگر از مرز رد شده بودم اگر سالها غیر قانونی بودم الان داشتم دقیقا همین کار و میکردم . مراسم مسخره بود و من به این فکر میکردم که کاش حامله بودم . کاش نطفه ای بود .