تمام روز دانشگاهم . حالم از قرن ۱۸ داره بهم میخوره . چشمهام دودو میزنه از خیره شدن به مانیتور . خسته از صندلیهای کتابخونه . وقت برای دلتنگی نیست . برای نگاه کردن به گردنبند . برای عمه پروین .
توی راه خونه از اون سر دنیا زنگ زده . سر به سرم میزاره . میگه من بازمانده نسل چپیهای دوره ابراهیم گلستانم که ایده آلیستم که نسلم منقرض شده . من فقط میخندم و به لاکهای پام نگاه میکنم .
تکست میزنه که برگشته که توی شهره . حرف میزنیم . شاید بیاد . فردا باید برگرده .
صورتم و میشورم . لباس خوابم و عوض میکنم به گردنبند نگاه میکنم . بازش نمیکنم . با قمار عاشقانه میام تو تخت . هروقت برسه زنگ میزنه لابد . قمار عاشقانه کمکی نمیکنه چشمهام سنگین میشه . خوابم میبره . دستم روی گردنبده . میدونم که خوابم . میدونم وقتی تو خواب از جایی پرت میشم با جیغ از خواب میپرم . با جیغ میپرسم . ساعت نزدیک یک و نیم .
چراغ و خاموش میکنم .
بعد از ظهرها من توی حیاط میشستم تا گربه ها جمع شند . بعد از ظهرهای تابستون که بلند بود و داغ . که من بودم و عمه پروین . و خونه ای که قدیمی بود که پستو داشت و درخت داشت و گربه هاش دورت جمع میشدند .
خوابم میبره .
با صدای تلفن بیدار میشم
نمیاد
بغضم میگیره
ساعت دو نیمه . تمام چراغهای خونه روشنه . من زیر پتو خال دار سبز رنگ دستم رو عقیق گردنبندم میکشم .